Write For Us

کسی که مثل هیچکس نیست - حسین پناهی

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
810 نمایش
Published


کسی که مثل هیچکس نیست - حسین پناهی حرمت نگه دار دلم گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته من است میراث من نه به قید قرعه نه به حکم عرف یکجا سند زدم همه را به حرمت چشمانت به نام تو مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون کتیبه خوان خطوط قبایل دور این سرگذشت کودکیست که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است… هر شب گرسنه میخوابید چند و چرا نمیشناخت دلش گرسنگی شرط بقا بود به آیین قبیله مهربانش پس گریه کن مرا به طراوت به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش و آواز میخواند ریاضیات را در سمفونی با شکوه جدول ضرب با همکلاسیها دودو تا چهار دا چار چارتا … در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد با سر تراشیده و کتی بلند که از سر زانوانش میگذشت با بوی کنده ی بد سوز و نفت و عرق های کهنه آری دلم گلم  این اشک ها خون بهای عمر رفته من است میراث من حکایت آدمی که جادوی کتاب مست و مسحورش کرده است تا بدانم و بدانم و بدانم … به وار وا نهاده ام مهر مادریم را و گهواره ام را به تمامی و سیاه شد در فراموشی سگ سفید امنیتم و کبوترانم را از یاد بردم و میرفتم و میرفتم و میرفتم تا بدانم تا بدانم تا بدانم از صفحه ای به صفحه ای از چهره ای به چهره ای از روزی به روزی از شهری به شهری زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم می کردند سند زده ام یکجا همه را به حرمت چشمان تو مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون… که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد… از کلامی به کلامی و یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصد کفایت میکرد مرا حرمت آویشن مرا مهتاب مرا لبخند و آویشن حرمت چشمان تو بود نبود؟ پس دل گره زدم به زریح اندیشه ای که آویشن را می سرود… مسیح به جلجتا بر صلیب نمی شد و تیر باران نمی شد لورکا در گراندا در شبهای سبز کاج ها و مهتاب آری یکی یکی میمردم به بیداری از صفحه ای به صفحه ای تا دل گره بزنم به زریح هر اندیشه ای که آویشن را می سرود پس رسوب کرده ام با جیب های پر از سنگ به ته رود خانه اوز همراه با ویرجینیا ولف تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد حرمت نگه دار دلم گلم اشک هایی را که خون بهای عمر رفته ام بود داد خود به بیداد گاه خود آورده ام همین… نه نه به کفر من نترس نترس کافر نمی شوم هرگز زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم انسان و بی تضاد خمره های منقوش در حجره های میراث عرفان لایت با طعم نعنا شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند پس ادامه می دهم سر گذشت مردی را که هیچ کس نبود با این همه تویی اگر نمیبود که اینطور اگر نمی بود جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود… چون آن درخت که زیر باران ایستاده نگاهش گم چون آن کلاغ چون آن خانه چون آن سایه ما گلچین تقدیرو تصادفیم استوای بود و نبود به روزگار طوفان و موج و نور و رنگ در اشکال گرفتار آمدم مستطیل های جادو مربع های جادو من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام دیوانگی دیگران را دیوانه شدم عرفات در استادیوم فوتبال در کابینه شارون!!!از جنون گاوی گفته ام در همین پنجره گله به چرا برده ام پادشاهی کرده ام با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن سر شانه نکردم که عیال وار بودم و فقیر ظهر به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمویم از دیوار راست بالا رفته ام به معجزه کودکی با قورباغه ای در جیبم حراج کرده ام همه رازهایم را یکجا دلقک شده ام با دماق پینوکیو و بوته گونی به جای موهایم آری گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته ی من است سر گذشت کسی که هیچ کس نبود و همیشه گریه می کرد بی مجال اندیشه و بغض های خود… تا کی مرا گریه کند و تاکی و به کدام مرام بمیرد آری گلم دلم ورق بزن مرا و به آفتاب فردا بیاندیش که برای تو طلوع میکند با سلام و عطر آویشن

دسته بندی
اندیشه و حکمت
برچسب
حسین پناهی
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند