Write For Us

بحث نفس و بدن، من چیست؟(۱) در اندیشه های اقبال لاهوری - از زبان عبدالکریم سروش

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
137 نمایش
Published
فایل صوتی :
https://soundcloud.com/aram-nobarinia/vlmmmntp8djc
------------------
حافظ میگوید :
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
حافظ در غزل دیگری میگوید :
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل
میگوید این مسائل که مربوط به عرفان و تجربه های متعالی دینی میشود را با فقیهان در میان مگذارید چرا که آنها درک عمیقی از این مسائل ندارند و به سرعت فرمان به قتل شما را صادر میکنند.
اقبال میگوید آدمی به کجا میرسد که فریاد ان الحق سرمیدهد و میتواند که ان الحق بگوید و آن ظرفیت آدمی است که به جایی میرسد که نه تنها میتواند خدا را ببیند حتی از خدا پر شود.
اقبال در واقع معتقد بود که این فانی شدن حلاج نبود که باعث شد ان الحق بگوید بلکه این خدا بود که به درون حلاج وارد شد.

اینکه به اعتقاد اقبال روح وجسم از هم جدا نشدنی هستند و نمیتوان آنها را به دو بخش تجزیه کرد و مورد بررسی قرار داد. این نه ماترالیسم است و نه اسپریچوالیزم یعنی آدم نه سراپا روحی است و نه سراپا جسمی است. به قول عطار نیشابوری آدمی یک طلسمی است.
عطار میگوید:
جزو کل شد چون فرو شد جان به جسم
کس نسازد زین عجایب‌تر طلسم
خداوند یک طلسم عجییبی ساخته جسم را روح کرده و روح را جسم و در آن واحد جسم ما روحانی است و روح ما جسمانی و اینچنین نیست که این دو مثل آب و روغن جدا از هم باشند و به زور در کنار هم قرارگرفته اند.
ابن سینا میگوید :
روح کبوتری است که از آسمان آمده و در قفس بدن نهاده شده است که در ابتدا تمایلی به آمدن نداشته و حالا که آمده با بدن انس گرفته است.
اقبال میگوید روح کمال ماده است و اینچنین نیست که این دو با هم غریبه باشند. او میگوید آن روح و من برتر و به عبارتی خدا در تمام هستی است در درون ماده است و وقتی ما میگوییم ماده به کمال میرسد و واجد روح یا من یا ایگو میشود معنای آن این نیست که کسی از ارتفاع بالاتری روحی در او میدمد خود این خدا که در همه جا هست به درجه ای از درجات ماده ظهور میکند.
در واقع او معتقد است که حیات وقتی که در این جهان پیدا میشود خدا است که چشمکی به تمام هستی میزند که یک بخشی از وجود خود را آشکارتر کرده است. اصلا حیات مال خداست و چیز دیگری نمیتواند حی باشد بدون آنکه خدا آنجا باشد بنابراین از درون این ماده ناگهان خداوند سر خود را بیرون میکند و این بیرون کردن سر پیدا شدن حیات است حیاتی که همراه با آگاهی و علم و عقل است.
لذا وقتی که حیات در جهان پیدا میشود مخصوصا حیات انسانی آنجا پنجره است که خدا به راحتی بیشتر خودش را نشان میدهد آگاهی ظاهر میشود علم و عقل و اراده ظاهر میشود و اراده هم جز در وجود خدا پیدا نمیشود.
اگر من بخواهم از تعبیرات عرفانی خودمان وام بگیرم در حقیقت اقبال به نوعی توحید افعالی رسیده است.
چون حکیمان ما خصوصا عارفان ما میگفتند ما چند مرحله توحید داریم ، توحید صفاتی یعنی هر صفتی را که در این جهان میبینید در واقع صفت خداوند است حی فقط صفت خداوند است و هر موجودی نسبت با او حی میشود و از خود واجد حیات نیست ، توحید ذاتی یعنی خداوند ذاتا یکی است ، توحید افعالی که در مرتبه عالی تری است به این معنی که هر کاری که در این جهان انجام میگیرد مستقیما کار خداوند است و یک فاعل بیشتر نداریم و آن هم خداوند است و فاعل های دیگر در واقع صوری هستند و ظاهری اند.
اقبال به توحید صفاتی نزدیک شده است و مخصوصا در مفهوم حیات و اراده که ما یک موجود حی بیشتر نداریم و آن خداوند است و هر حیاتی حیات اوست.
...
-----------------------------------------------
منبع :
مدرسه مولانا جلال الدین School of Rumi
Episode 3 Dars 7- Dr soroush
عبدالکریم سروش
دسته بندی
اندیشه و حکمت
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند