Write For Us

بوسه ی وحشیانه و مجازات زن خیانت کار- اپیزود 26 داستان های هزارویکشب شب هفدهم با آناهیتا الف

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
شب هفدهم هزارویکشب با آناهیتا الف -اپیزود26
داستان های هزارویکشب - 1001شب
الف الیله والیله
اگه کانال رو سابسکرایب نکردید الان وقتشه :")

کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشارات کلاله خاور
نشر سال ۱۳۱۵ هجری شمسی

حکایت دختر دوم در حکایت حمال با دختران
حکایت دختر تازیانه خورده
و حالا ادامه داستان: چون شب هفدهم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، دختر گفت: ملکزاده را به آمدن بغداد ترغیب کردم او سخن مرا بپذیرفت و آن شب را با ملکزاده بسر بردیم. چون بامداد شد هر دو پیش ناخدا آمدیم. اهل کشتی در جستجوی من بودند. چون مرا بدیدند شاد گشتند و سبب غیبت من باز پرسیدند. من ماجرا باز گفتم. چون خواهران من ملکزاده را با من بدیدند بر من رشک بردند و کینۀ مرا در دل گرفتند. چون به کشتی بنشستیم باد مرا برآمد و کشتی براندیم، اما خواهران پیوسته از من می‌پرسیدند که: با این پسر چه خواهی کرد؟ گفتم که: او را به شوهری گزینم و به خواهران گفتم که: ملکزاده از آنِ من و آن چه کالا در این کشتی دارم همه از آن شما. اما خواهران در هلاک من یک رأی و یکدل بودند و من نمی‌دانستم. هنگام شام به بصره نزدیک شدیم. درختان و باغ‌ها نمودار گشت. در همان جا لنگر انداختند پس پاسی از شب رفت بخفتیم.

خواهران مرا با ملکزاده در روی بستر به دریا افکندند اما ملکزاده چون شناوری نمی‌دانست غرق شد و به نیکان پیوست ولی من به تخته ای نشسته شنا همی کردم تا به جزیره برسیدم و آن شب را در جزیره به روز آوردم. بامداد در جزیره به هر سو می‌رفتم. راهی پیدا شد و جای پای آدمیزادی در آن راه دیدم و آن راه از جزیره به بیابان می‌رفت. من آن راه گرفته به سوی بیابان رفتم دیدم که ماری از پیش و اژدهایی از پس او همی دود. مرا بدان مار مهر بجنبید سنگی برگرفته اژدها را کشتم. در حال مار بسان مرغ پریدن گرفت. من شگفت ماندم و از غایت رنجی که برده بودم در همان جا بخفتم. چون بیدار شدم دختری دیدم که پای من همی مالد. من از او شرمگین گشته راست نشستم و به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: ساعتی بیش نیست که تو دشمن مرا کشتی و با من نیکی‌ها کردی من همان مارم که از اژدهایم برهاندی. بدان که من از جنّیانم و اژدها نیز از جنّیان بود. چون خلاصی مرا سبب شدی من نیز به کشتی رفتم و آن چه که به کشتی اندر مال داشتی همه را به خانه تو گرد آوردم و خواهرانت را به جادو، دو سگ سیاه کردم؛ آن گاه مرا در ربوده با آن دو سگ به فراز خانه فرود آورد. دیدم که آن چه در کشتی بود همه را آورده است. پس آن مار گفت: اگر همه روزه به هر یکی از این دو سگ سیصد تازیانه نزنی به نفش خاتم سلیمان علیه السّلام سوگند که ترا نیز بدین صورت بکنم.

ای خلیفه، من از بیم آن جنّ تازیانه به خواهران خود می‌زنم و به مهر خواهری گریه می‌کنم.

خلیفه از حکایت دختر شگفت ماند و به دختر دیگر گفت: تو بازگو که سبب زخم تازیانه در بدنت چه بوده است؟

حکایت دختر تازیانه خورده
دختر گفت: ای خلیفه، پدری داشتم. چون درگذشت بسی مال به میراث گذاشت. پس از چندی مردی از نیکبختان و محتشمان روزگار را به شوهری بگزیدم. یک سال رفت که او نیز مرد. هشتاد هزار دینار زر سرخ به میراث گذاشت. من همه روز یک گونه جامه گرانبها پوشیده به کامرانی همی گذراندم تا این که یک روز پیر زالی که گره در ابرو و چین اندر جبین داشت نزد من آمد و چنان بود که شاعر گفته:

زلف او چون روی او باریک و زرد
روی او چون زلف او پُرچین و تاب

خُردسالی نیک لکن وقت نوح
از تنورش خاسته طوفان آب

القصه عجوز بر من سلام کرد و گفت: نزد من دختری هست یتیم که امشب بهر او بساط عیش فروچیده ام، هم یخواهم که دل او را به دست آورده امشب در آن بزم حاضر آیی. این بگفت و بسی لابه کرد و پای مرا بوسیده بگریست. مرا دل بر او سوخت. خویشتن را بیاراستم و با تنی چند از کنیزکان برفتیم تا به خانه ای بلند که سر به ابر می‌سود برسیدیم. چون از در به درون شدیم دیدم که فرش‌های حریر گسترده و قندیلهای بلور آویخته و شمع‌های کافوری افروخته اند و درصدر تختی از مرمر که مرصّع به دُرّ و گوهر بود گذاشته و پردۀ حریری بر آن تخت آویخته دختری زُهره جبین که تودۀ سنبل بر ارغوان شکسته بود از پرده به در شد و سلام کرد و این دو بیت برخواند:

تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از جنت به روی خلق بگشایی

ملامت گوی بی حاصل تُرنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

پس از آن بنشست و مرا بنشاند گفت: برادری دارم از من نکوتر که ترا در رهگذری دیده و دل به مهر تو سپرده است. این پیر زال به طمع مال پیش تو آمده که ترا به حیلتی پیش من آورد، اکنون بدان که برادرم می‌خواهد ترا به خود کابین کند. من بی مضایقه رضامندی آشکار نمودم و سخن او را بپذیرفتم. دختر شاد شد و در پشت پرده دری بود، آن در بگشود، پسری چون قمر به درآمد بدان سان که شاعر گفته:

نگاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
بهاری کز دو یاقوتش همی شهد و شکر خیزد

هزار آشوب بنشاند هر آن گاهی که بنشیند
هزاران فتنه بر خیزد هر آن گاهی که برخیزد

ادامه داستان در کامنت اول
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند