Write For Us

هزارویکشب با آناهیتا الف - شب هفتم-اپیزود چهاردهم-داستانهای هزارویکشب

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
12 نمایش
Published
هزارویکشب با آناهیتا الف - بخش اول از شب هفتم-اپیزود14
داستانهای هزارویکشب
الف الیله والیله
سلام به روی ماهتون
چون شب هفتم برآمد شهرزاد گفت ای ملک جوان بخت...
بشنویم ادامه داستان رو


کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشرات کلاله خاور
سال ۱۳۱۵ ش

: ‎چون شب هفتم برآمد
‎گفت: ای ملک جوانبخت، چون ماهیان آن بیت خواندند، دختر تابه را سرنگون کرده ازهمان جا که در آمده بود بیرون گشت. وزیر گفت: این کاری است شگفت. ازملک نتوان پنهان داشت. در حال برخاسته پیش ملک آمد و ملک را ازماجرا آگاه گردانید. ملک گفت: من نیز باید ببینم. پس صیّاد بدادند. پس ملک با وزیر گفت که: در همین جا ماهیان بریان کن تا به عیان ببینم. وزیر گفت: تابه حاضر کردند وماهیان به تابه انداختند. هنوز یک روی آنها سرخ نشده بود که دیوار بشکافت. غلامکی بیامد سیاه وچوبی اندر کف داشت. بازبان فصیح گفت: ای ماهی به عهد قدیم و پیمان محکم هستی؟ ماهی سر برداشته گفت: آری آری. و همان بیت پیشین برخواند. پس ازآن غلامک تابه را با همان چوب سرنگون کرد وماهیان هر چهار بسوختند وغلامک ازهمان جا که درآمده بود، بیرون شد.
‎ملک گفت: باید این راز بدانم. درحال صیّاد را بخواست و از مکان ماهیان جویان شد. صیّاد گفت: از برکه ای است در پشت این کوه. ملک گفت: چند روزه مسافت است؟ صیّاد گفت: ای ملک، نیم ساعت بدانجا توان رفتن. ملک راعجب آمد وهمان ساعت سپاهیان و صیّاد بیرون رفتند. صیّاد به عفریت لعنت همی کرد و همی گفت:
‎ز بد اصل چشم بهی داشتن بود خاک بر دیده انباشتن
‎پس به فراز کوهی بر شدند و در بیابان بی‌پایان که در میان چهار کوه بود فرود آمدند که ملک و سپاهیان در تمامت عمر آنجا را ندیده بودند. پس به کنار برکه رفته چهار رنگ ماهی در آنجا دیدند. ملک به حیرت اندر ایستاده از سپاهیان پرسید که: تا اکنون این برکه رادیده بودید یا نه؟ گفتند: لا واللّه. ملک گفت: دیگر به شهر باز نگردم تا چگونگی این برکه و ماهیان بدانم. آنگاه سپاهیان را گفت: فرود آمدند و وزیر را بخواست. وزیر مرد دانشمند هشیار بود. پیش ملک آمده زمین ببوسید. ملک گفت: من همی خواهم که تنها نشسته از چگونگی این برکه و ماهیان آن جویان شوم. تو امیران سپاه را بسپار که پیش من نیایند تا کسی به قصد من آگاه نشود. وزیر چنان کرد که ملک بفرمود.
‎چون شب درآمد ملک با تیغ برکشیده به هر سو می‌گشت. ناگاه از دور یکی سیاهی بدید. خرسند گردید. نزدیک رفته قصری یافت از رخام و مرمر که دو درآهنین داشت. یکی از آن دو بسته و دیگری گشوده بود. خرّم وشادان به نزدیک درایستاده به نرمی دربکوفت. آوازی نشنید. بار دوم وسیّم در بکوفت. جوابی نرسید. در چهارمین کرّت به درشتی دربکوبید. آوازی برنیامد. دلیرانه به دهلیز اندر شد. فریادی برکشید که: ای ساکنان قصر، مرد راهگذر فقیرم. توشه به من دهید. دوبار وسه بار سخن اعاده کرد، جوابی نشنید. دل قوی داشته به میان قصردرآمد. درآنجا حوضی است از بلور وبه چهار گوشه آن حوض شیرها از زر سرخ است که از دهانشان دّر و گوهر به جای آب همی ریزد. ملک را بسی عجب آمد ولی افسوس می‌خورد که کسی نیافت از برکه و ماهی آن باز پرسد. پس در گوشه ای نشسته سر به گریبان فکرت برد و انگشت حیرت به دندان گرفت. ناگاه آوازی حزین شنید که به این شعر مترنّم بود:

‎نه بر خلاص حبس زبختم عنایتی
نه در صلاح کار زچرخم هدایتی

‎ازحبس من به هرشهراکنون مصیبتی است
و ز حال من به هر جا اکنون روایتی

‎تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه و ز دشمن شکایتی

‎ملک چون این آواز بشنید ازجای برخاست وبدان سوی رفت. پرده ای دید آویخته. چون پرده برداشت در ...پشت پرده
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند