Write For Us

هزارویکشب با آناهیتا الف - قسمت نهم - داستان عفریت، صخرالجن و سلیمان

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
سلام به روی ماهتون
رسیدیم به ادامه سومین شب قصه گویی شهرزاد
داستان صیاد رو ادامه میدیم
ممنونم از حمایت ها و کامنتهای پر مهرتون

بریم سراغ ادامه داستان



صخر الجن
عفریت گفت که: من وصخرالجن عصیان سلیمان کرده به خدای اوایماننیاوردیم. او وزیر خود آصف بن برخیارا نزد من فرستاد. اومراپیش سلیمان برد. ازمن پرستش و فرمانبرداری خواستند. من سر پیچی نمودم. همین خمره رویین را بخواست و مرا در اینجا به زندان اندر کرده با ارزیز سر آن را بیندود و مهر کرده فرمود مرا بدین دریا انداختند.

هفتصد سال در قعر در یا بماندم و در دل داشتم که هرکه مرا خلاص کند او را تا ابد از مال دنیا بی نیاز گردانم. کسی مرا از آن ورطه خلاص نکرد.

هفتصد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر که مرا رها کند گنجهای زمین را از بهر او بگشایم. کسی مرا نرهاند. چهار صد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر کس مرا برهاند او را به هر گونه که خود خواهد بکشم. در این مقال بودم که تو مرا بیرون آورده مهر از خمره برداشتی، اکنون بازگو که ترا چگونه بکشم؟

چون صیاد این را بشنید به حیرت اندرشد وبگریست واورا سوگند داده بخشایش تمنا کرد. عفریت گفت: بجز کشته شدن چاره نداری.

چون صیاد مرگ را عیان بدید گفت:

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
درشرط ما نبود که با من تو این کنی

بر دوستی تو چو مرا بود اعتماد
هرگز گمان نبردم بر تو که دشمنی

عفریت گفت: درحیات طمع مبند که بجز مرگ چاره نداری. صیاد با خود گفت: تو آدمیزاده هستی و این از جنیّان است. تو باید درهلاک این تدبیری کنی. پس به عفریت گفت: اکنون که تو با هیکل بزرگ در این خمره اندر نبودم؟ صیاد گفت: تا عیان نبینم باور نکنم.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند