Write For Us

هزارویکشب با آناهیتا الف - قسمت هشتم - شب سوم ازدواج

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
سلام به روی ماهتون
رسیدیم به سومین شب قصه گویی شهرزاد
ممنونم از حمایت ها و کامنتهای پر مهرتون

بریم سراغ ادامه داستان
خواهر کهترش، دنیازاد، گفت: ای خواهر، طرفه حکایتی گفتی: شهرزاد گفت: اگر از هلاک بر هم و ملک مرا نکشد، در شب آینده حکایت صیاد، که بسی خوشتر از این حکایت است، گویم. ملک با خود گفت که: طرفه حکایت می‌گوید. این رانکشم تا باقی داستان بشنوم.

چون روز بر آمد ملک به دیوان نشست و کار مملکت بگذرانید. وقت پسین از دیوان برخاسته به حرمسرای شد.

چون شب سوم برآمد

حکایت صیاد

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، صیّادی سالخورده، زنی سه پسر داشت و بی چیز و پریشان روزگار بود. همه روزه دام برگرفته به کنار دریا می‌رفت و چهار دفعه بیشتر دام در دریا نمی‌انداخت.

روزی دام برداشته به کنار دریا شد. دام در آب انداخته، ساعتی بایستاد. پس از آن خواست که دام را بیرون آورد دید که سنگین است. آنچه زور زد به درآوردن نتوانست. در کنار دریا میخی کوفته دام فروبست و خود در آب افتاده غوطه خورد. با توانایی تمام دام از آب به درآورد دید که به دام اندر خری است مرده. محزون گردید وگفت: سبحان الله امروز عجب رزقی من شد. پس دوباره دام درآب انداخت زمانی بایستاد. چون خواست بیرونش آورد دید که سنگین‌تر از نخست است. گمان کردکه ماهی بزرگ است. خود در آب فرو رفت. به مشقت تمام بیرونش آورد دید که خمره ای بزرگ است، پر از ریگ و گل. چون این را پدید به حزن اندر پیوسته گفت:

فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبه اسکندرآمدی

پس خمره را بشکست ودام فشرده به دریا انداخت. پس از زمانی دام بیرون کشیده دید که سفالی و شیشه شکسته ای به دام اندر است. این بیت برخواند:

به جدّ و جهد چو کاری نمی‌رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش

پس از آن سر به سوی آسمان کرده گفت: خداوندا من بیش از چهارم دفعه دام در آب نمی‌اندازم و همین دفعه چهارم است. پس نام خدا بر زبان رانده دام در آب انداخت.

پس از زمانی خواست بیرون آورد، دید که بسی سنگین است. بند دام را به میخ فرو بسته خود را به دریا انداخت. به زور و توانایی دام را بیرون آورده دید که خمره ای است رویین که ارزیزبرسرآن ریخته، به خاتم حضرت سلیمان علیه السلام مهرش کرده اند. چون صیاد این را بدید انبساط ونشاطش روی داد وبا خود گفت که سراین بباید گشود. پس کادرگرفته ارزیزازسرآن رویین خمره دورساخت وآن راسرنگون کرده بجنبانید که اگرچیزی درمیان داشته باشدفروریزد. دودی از آن خمره بیرون آمده به سوی آسمان رفت.

صیاد را عجب آمد و حیران همی بود تا آنکه دود در یک جا جمع شد و از میان دود عفریتی به درآمد که سر به ابر می‌سود. چون صیاد او را بدید از غایت بیم بلرزید و آب اندر دهانش بخشکید. اما عفریت چون صیاد را پدید به یگانگی خدا و پیغمبری سلیمان زبان گشوده گفت: ای پیغمبر خدا، مرا مکش پس از این سر از فرمان تو نپیچم. صیاد گفت: ای عفریت، اکنون آخرالزمان است و سلیمان هزار و هشتصد سال سپری شده حکایت خویش بازگوی.

چون عفریت سخن صیاد بشنید گفت: ای مرد، آماده مرگ باش صیاد گفت: سزای من که ترا ازچنین زندان رهاکردم این خواهد بود؟ عفریت گفت: آری ترا از مرگ چاره نیست. اکنون درخواه که ترا چگونه بکشم؟ صیاد گفت: گناه من چیست که باید ناچار کشته شوم؟ عفریت گفت: حکایت مرا بشنو. صیّاد گفت: بازگوی ولکن سخن دراز مکن که نزدیک است از بیم، جان از تنم جدا شود.

عفریت گفت که: من وصخرالجن عصیان سلیمان کرده به خدای اوایماننیاوردیم. او وزیر خود آصف بن برخیارا نزد من فرستاد. اومراپیش سلیمان برد. ازمن پرستش و فرمانبرداری خواستند. من سر پیچی نمودم. همین خمره رویین را بخواست و مرا در اینجا به زندان اندر کرده با ارزیز سر آن را بیندود و مهر کرده فرمود مرا بدین دریا انداختند.

هفتصد سال در قعر در یا بماندم و در دل داشتم که هرکه مرا خلاص کند او را تا ابد از مال دنیا بی نیاز گردانم. کسی مرا از آن ورطه خلاص نکرد.

هفتصد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر که مرا رها کند گنجهای زمین را از بهر او بگشایم. کسی مرا نرهاند. چهار صد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر کس مرا برهاند او را به هر گونه که خود خواهد بکشم. در این مقال بودم که تو مرا بیرون آورده مهر از خمره برداشتی، اکنون بازگو که ترا چگونه بکشم؟

چون صیاداین را بشنید به حیرت اندرشد وبگریست واورا سوگند داده بخشایش تمنا کرد. عفریت گفت: بجز کشته شدن چاره نداری.

چون صیاد مرگ را عیان بدید گفت:

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
درشرط ما نبود که با من تو این کنی

بر دوستی تو چو مرا بود اعتماد
هرگز گمان نبردم بر تو که دشمنی

عفریت گفت: درحیات طمع مبند که بجز مرگ چاره نداری. صیاد با خود گفت: تو آدمیزاده هستی و این از جنیّان است. تو باید درهلاک این تدبیری کنی. پس به عفریت گفت: اکنون که تو با هیکل بزرگ در این خمره اندر نبودم؟ صیاد گفت: تا عیان نبینم باور نکنم.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند