بسان رَهنوردانی که در افسانهها گویندگرفته کولبارِ زاد ره بر دوشفشرده چوبدست خیزران در مشتگهی پر گوی و گه خاموشدر آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویندما هم راه خود را می کنیم آغازسه ره پیداست،نوشته بر سر هر یک به سنگ اَندرحدیثی کَش نمیخوانی بر آن دیگرنخستین: راهِ نوش و راحت و شادیبه ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادیدودیگر: راه نیمَش ننگ، نیمَش ناماگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرامسه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجاممن اینجا بس دلم تنگ استو هر سازی که می بینم بد آهنگ استبیا ره توشه برداریمقدم در راه بیبرگشت بگذاریمببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
- دسته بندی
- ترانه
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند