Write For Us

غزلواره ى پايانى ديوان نبوت / عبدالکریم سروش

Sponsored Post Vitamin D2 Canada Persia
234 نمایش
Published
#غزلواره_ی_پایانی_دیوان_نبوت
عبدالکریم سروش


خِرَد آن پایه ندارد که بر او پای گذاری
بختیاری تو و بر مَرکب اِقبال سواری
چون توان در تو رسیدن؟ به دویدن، به پریدن؟
نورپایی که چنین با دِگَران فاصله داری

لیلة‎القدر وصال تو چه فرخنده شبی بود
تا چه دیدی که چنین مستی و پر شور و شراری
شعله در خرمن تاریکی تاریخ فکندی
چشم بیدار زمان بودی و خُسبیده به غاری

نه دل من طرب آلودِ نگاه و نفس توست
از نگاه و نفَسَت حق به طرب آمده، آری
به شفاخانه ی قانون تو افتاده نجاتم
کیمیایی است سعادت ز فتوحات تو جاری
ای غزلواره ی پایانی دیوان نَبوّت
حجّت بالغه ی شاعری حضرت باری
راز پنهان تو با خلق گشودن نتوانم
که لبم با لب شیرین تو کرده است قراری

از اشارات تو روشن شده چشمان بشارت
طُرفه فانوسی و آویخته بر طُرفه مَناری
دولتی! اختر اقبال بلندی که بخندی
رحمتی، سینه ی آبستن ابری که بباری

یوسفستان جمالی، هنرستان خیالی
شکرستان وصالی، ز شِکر شور برآری
مژده ای، اختر سعدی، جرسی، نعره ی رعدی
آفتابی، سحری، خنده ی صبح شب تاری

روح عشقی هنری، خمر خراباتِ طهوری
نفحات شب قدری، نفس سبز بهاری
شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین‎دهنانی
انگبین ساز بهشتی، مِی معراج تباری

همه اقطار گرفتی، همه آفاق گشودی
به جهادی و مدادی و کتابی و شِعاری
توسَنِ تجربه، ‎ای فاتح آفاق تجّرُد
در شب واقعه راندی، ز مداری به مداری

ز سوادی به خیالی، ز خیالی به هلالی
پای پُر آبله جبریل و تو چالاک سواری
بال در بال ملائک به تماشای رسولان
طایر گلشن قدسی تو و خود عین مَطاری

به تجمّل بگذشتی به جلالت بنشستی
بر چنان خوان کبیری و چنین خیل کِباری
میهمان حرم سِتر و عفاف ملکوتی
در تماشاگه رازی و تماشاگر یاری

آفرین باد بر آن نادره نقاش هنرمند
که بدان کِلکِ عَجب کرد چنین طُرفه نگاری
بخت بیدار جهانی، گل بی خار جهانی
چارۀ کار جهانی، به خدایی که تو داری

در بیابان طلب گمشدگان را شفقت کن
ز مسلمان و مجوسیّ و یهودیّ و نصاری
با ظلومان و جهولان و منوعان و جزوعان
مهربان باش چو بر حمل امانت بگماری

تو بر ارکان شریعت نزدی سقف معیشت
سیر چشمی تو، رسالت ز تجارت نشماری
به خدایی که تو را شاهد سوگند قلم کرد
که حریفان قلم را به فقیهان نسپاری

خانه زین یاوه درایان فرومایه بپرداز
که لعینان لعانند و ظهیران ظهاری
مانده در حبس شریعت، به حلالی و حرامی
مانده در سِجن طبیعت، به ضیاعی و عقاری

خفته در خمس و زکاتی و صیامی و صلاتی
وَ قعودیّ و قیامیّ و مطافیّ و مزاری
تهی از عشق جمالی، تهی از انس وصالی
تهی از وجد سماعی، تهی از ذوق خماری

بی غمان، سرکه فروشان و ملولان و عبوسان
از درون غرق نفاقی و برون غرق نقاری
تیغ تکلیف به دست از پی خون ریختن حق
از دل مردم آزاده برآورده دماری

***
خنده بر خُُردی و خامی خِرَد می زدم امّا
نک به ختمیت تو، ختم شد آن خُردی و خواری
با چراغ تو برافروخت دگر باره چراغی
به دلیری و فزون مایگی و معجزه کاری

بسط صد بارقه از وسعت رؤیای تو ممکن
رود صد تجربه از چشمه ی اشراق تو جاری
نه همین آدمیان سجده ی تسلیم تو کردند
همه دریا و درختان و سماوات و صحاری

خال تشبیه، عیان بر رخ تنزیه نشاندی
محو بی صورت و مشغول به تصویر نگاری
دیو دَدزاده اگر با تو مَلَک خو بنشیند
نه به تلبیس و حیل، دیو مسلمان شود آری

ای همای نظر از رفعت معراج تو حیران
ای چراغ خرد از شعله ی اشراق تو ناری
ای دماغ هنر از جاذبه ی حُسن تو مفتون
آنچه خوبان همه دارند، تو یکجا همه داری

برلین/ دسامبر ٢٠٠٥


دسته بندی
اندیشه و حکمت
برچسب
مدرسه مولانا جلال الدین, دکتر سروش, عبدالکریم سروش
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند