زکیه به امید اینکه بالاخره اینجا میتواند از همسرش طلاق بگیرد و زندگی تازهای را شروع کند راهی این پناهگاه شد. اما روی کار آمدن طالبان آرزوهای او را برباد داد.
او میگوید: «از پدرم خواستند که من را به آنها بدهند و میگفتند ما این دختر را میکشیم. پدر شوهرم میخواست مرا بکشد. پدر خودم هم میگفت بیایید و او را ببرید اما به من یک کاغذ دستنوشته بدهید که من در خانه همسرم هستم و اگر اتفاقی برایم افتاد پیش پدرم نبودم. آنها اصلا به زندگی من اهمیت نمیدادند، فقط میترسیدند که اگر برای من اتفاقی بیفتد، دولت آنها را بازخواست کند.»
بیشتر بخوانید: https://bit.ly/3mUPPhy
او میگوید: «از پدرم خواستند که من را به آنها بدهند و میگفتند ما این دختر را میکشیم. پدر شوهرم میخواست مرا بکشد. پدر خودم هم میگفت بیایید و او را ببرید اما به من یک کاغذ دستنوشته بدهید که من در خانه همسرم هستم و اگر اتفاقی برایم افتاد پیش پدرم نبودم. آنها اصلا به زندگی من اهمیت نمیدادند، فقط میترسیدند که اگر برای من اتفاقی بیفتد، دولت آنها را بازخواست کند.»
بیشتر بخوانید: https://bit.ly/3mUPPhy
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند