داستان ترسناک ماه پیشانی
حکایت دیو و جادو و عشق و پلیدی
داستان به سبک آناهیتا الف
داستان فولکلور، ایرانی و آریایی
این زیر داستان به روایت شاملو
يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک مردي بود يک زني داشت که خيلي خاطرش را ميخواست. از اين زن دختري پيدا کرد خيلي قشنگ و پاکيزه، که اسمش را گذاشتند شهربانو و بزرگ که شد فرستاندش مکتبخانه پيش ملاباجي. اين ملاباجي که شوهرش مرده بود گاهي که بچهها براش پيشکشي و هِل و گُلي ميبردند ميديد مال شهربانو از بقيه سر است؛ فهميد کار و بار پدر او از باقي بچهها روبهراهتر است. بنا کرد زيرپاکشي و ته و تو درآوردن، تا فهميد حدسش درست بوده: پدر شهربانو مرد چيزميزداري است و خيلي هم خوب زنداري ميکند. رفت تو اين فکر که يک جوري مادر شهربانو را از ميدان درکند خودش بشود مياندار. با شهربانو گرم گرفت و همهجور در حقش مهرباني کرد؛ بعد از آن که خوب چم دختره را دست آورد يک روز يک کاسه بش داد گفت: ـ اين را ببر خانهتان از قول من سلام و دعاي زياد به ننهات برسان بگو ملاباجي گفت يکخرده سرکه اينتو برام بفرستيد. وقتي ننهات رفت تو زيرزمين، از هر خمرهئي که خواست سرکه بردارد تو بگو «نه، از آنيکي» تا برسد به خمرة هفتم. آن وقت همچين که خم شد سرکه بردارد تو جَلدي پاهايش را از عقب بلند کن بيندازش تو خمره درش را بگذار!
شهربانو گفت: «باشد.» و همين کار را کرد و مادره را انداخت تو خمرة سرکه.
از آن طرف، شب پدره آمد خانه ديد شهربانو تنهاست. پرسيد: ـ ننهات کو پس؟
گفت: ـ رفت لب نهر رخت آب بکشد، افتاد آب بردش.
فردا هم که رفت مکتب، تفصيل را به ملاباجي گفت. ملاباجي خيلي خوشحال شد، بغلش کرد و ماچش کرد و دست به سر و گوشش کشيد و، يک هفته ده روزي که گذشت يک روز به شهربانو گفت: ـ اگر ميخواهي بِت خوشبگذره بايد يک کاري بکني پدرت مرا بگيرد بياورد تو خانهتان.
شهربانو پرسيد: ـ چهکار بايد بکنم؟
ملاباجي گفت: ـ امشب يک مشت خاکشير بريز لالوهاي موهات، وقتي روبهروي بابات جلو منقل مينشيني سرت را تکان بده خاکشيرها بريزد تو آتش دَرْق و دورق کند. بابات که پرسيد اين چي بود کشکي بزن زير گريه که: «من بيچاره کسي را ندارم بم برسد ببردم حمام و رخت و لباسم را بشورد. سر و تنم غرق رشک و شپش شده. حالا که مادرم از دست رفته اقلاً يک زنبابا هم ندارم که جاش را برايم پر کند.» ـ آن وقت بابات ازت ميپرسد: «دلت ميخواهد زنبابائي چيزي داشته باشي؟» ـ تو بگو: «چرا نه؟ هم خودت را تروخشک مي کند هم يک دستي به سر من ميکشد.» ـ آن وقت اگر پرسيد: «چهجوري و از کجا؟». بگو: «راهش آسان است: يک دست دل و جگر بگير بيار بالاي درِ خانه آويزان کن، هرکي اول از همه آمد و سرش خورد به آن همان را بگير.»
باز شهربانو گفت: «چشم» و همان کار را کرد و همين حرفها را به باباش زد و، فردا صبح زود هم باباهه رفت يک دست دل و جگر از دکان قصابي گرفت آورد آويزان کرد به چفت بالاي در و، ملاباجي هم که گوشبهزنگ بود و هواي کار را داشت فوري به يک بهانهئي سروکلهاش آنجا پيدا شد و، آمد که پا بگذارد توي حياط سرش خورد به دل و جگر، دروغکي بنا کرد لُنديدن که: «اي واي! اين چي بود خورد تو سرم رخت و لباسم را کثيف کرد؟» ـ و خب ديگر، باقي حکايت معلوم است: بيرون آمدن باباي شهربانو و کُلّي عذرخواهي و تعريف کردنِ تفصيل قضيه و، اول ناز و نوز کردن و بعد رضا دادنِ ملاباجي و، رفتن محضر و جاري کردن صيغة عقد و باقي حرفها...
اما، چيزي که من نگفته گذاشتم و شما هم نشنيده گذشتيد اين که خود ملاباجي هم از شوهر قبليش ـ که سرش را خورده بود ـ يک دختر داشت که او هم اسمش شهربانو بود. گيرم هرچه شهربانوي ما خوشگلي و نمک داشت شهربانوي ملاباجي کج و کوله و سياسوخته و بدترکيب بود و تُرش، عين کاسه ترشي. ـ عقد را که بستند و ملاباجي رفت بند و بساطش را جمع کند بيايد خانة اينها، آن عتيقه را هم رو جل و جهازش گذاشت برداشت با خودش آورد و، رسيده نرسيده هم با شهربانوي ما که حالا ديگر شده بود نادختريش بناي بدرفتاري را گذاشت. تمام کارهاي خانه را، از جاروپارو و بشور و بمال و بگذار و بردار، گذاشت به عهدة او و از وشگون و بامبيچه و سُقُلمه و توسري هم مضايقه نميکرد. تو خورد و خوراک و رخت و لباس هم خيلي بش سخت ميگرفت و درست و حسابي شهربانو را کرده بود کلفت خانه. او هم از ترس جرأت جيکزدن نداشت.
از آن ور بشنويد که طفلکي مادر شهربانو بعد از چهل روز گاو زردي شد از خُم آمد بيرون و ملاباجي هم گرفت برد بستش تو طويله و شهربانو را صدا زد بش گفت: ـ از فردا صبح بايد پيش از آفتاب بيدار بشوي اتاقها و حياط را جارو کني و ظرفهاي شبمانده را بشوري. بعد دوک و يک بقچه پنبه برداري با گاو ببري صحرا، گاو را بچراني و پنبهها را بريسي و غروب برگردي خانه که شام شب را بپزي!
شهربانو گفت: ـ چشم! (و تو دلش گفت: «هرچه نباشد دستِ کم قيافة تو و آن سليطة ديگر را نميبينم و از شگون سقلمهات هم در امانم، خودش کُلّي غنيمت است!»)
فردا کلّة سحر پاشد کارهاش را کرد و پيش از آن که باقي اهل خانه از خواب بيدار بشوند بقچة پنبه و دوک را برداشت گاو را از طويله آورد بيرون و راهي صحرا شد. فقط فکر و غصهاش اين بود که «خدايا، من اگر دِهتا دست هم داشته باشم نميتوانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم. نريسم هم که خونم پاي خودم است!» ـ آمد وسط صحرا گاو را ول کرد به چَرا، خودش گرفت زير درختي رو سبزهها نشست بنا کرد پنبه ريسيدن، نزديک غروب ديد بقچة پنبه نصف هم نشده. نشست به حال زار خودش زد زير گريه
حکایت دیو و جادو و عشق و پلیدی
داستان به سبک آناهیتا الف
داستان فولکلور، ایرانی و آریایی
این زیر داستان به روایت شاملو
يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک مردي بود يک زني داشت که خيلي خاطرش را ميخواست. از اين زن دختري پيدا کرد خيلي قشنگ و پاکيزه، که اسمش را گذاشتند شهربانو و بزرگ که شد فرستاندش مکتبخانه پيش ملاباجي. اين ملاباجي که شوهرش مرده بود گاهي که بچهها براش پيشکشي و هِل و گُلي ميبردند ميديد مال شهربانو از بقيه سر است؛ فهميد کار و بار پدر او از باقي بچهها روبهراهتر است. بنا کرد زيرپاکشي و ته و تو درآوردن، تا فهميد حدسش درست بوده: پدر شهربانو مرد چيزميزداري است و خيلي هم خوب زنداري ميکند. رفت تو اين فکر که يک جوري مادر شهربانو را از ميدان درکند خودش بشود مياندار. با شهربانو گرم گرفت و همهجور در حقش مهرباني کرد؛ بعد از آن که خوب چم دختره را دست آورد يک روز يک کاسه بش داد گفت: ـ اين را ببر خانهتان از قول من سلام و دعاي زياد به ننهات برسان بگو ملاباجي گفت يکخرده سرکه اينتو برام بفرستيد. وقتي ننهات رفت تو زيرزمين، از هر خمرهئي که خواست سرکه بردارد تو بگو «نه، از آنيکي» تا برسد به خمرة هفتم. آن وقت همچين که خم شد سرکه بردارد تو جَلدي پاهايش را از عقب بلند کن بيندازش تو خمره درش را بگذار!
شهربانو گفت: «باشد.» و همين کار را کرد و مادره را انداخت تو خمرة سرکه.
از آن طرف، شب پدره آمد خانه ديد شهربانو تنهاست. پرسيد: ـ ننهات کو پس؟
گفت: ـ رفت لب نهر رخت آب بکشد، افتاد آب بردش.
فردا هم که رفت مکتب، تفصيل را به ملاباجي گفت. ملاباجي خيلي خوشحال شد، بغلش کرد و ماچش کرد و دست به سر و گوشش کشيد و، يک هفته ده روزي که گذشت يک روز به شهربانو گفت: ـ اگر ميخواهي بِت خوشبگذره بايد يک کاري بکني پدرت مرا بگيرد بياورد تو خانهتان.
شهربانو پرسيد: ـ چهکار بايد بکنم؟
ملاباجي گفت: ـ امشب يک مشت خاکشير بريز لالوهاي موهات، وقتي روبهروي بابات جلو منقل مينشيني سرت را تکان بده خاکشيرها بريزد تو آتش دَرْق و دورق کند. بابات که پرسيد اين چي بود کشکي بزن زير گريه که: «من بيچاره کسي را ندارم بم برسد ببردم حمام و رخت و لباسم را بشورد. سر و تنم غرق رشک و شپش شده. حالا که مادرم از دست رفته اقلاً يک زنبابا هم ندارم که جاش را برايم پر کند.» ـ آن وقت بابات ازت ميپرسد: «دلت ميخواهد زنبابائي چيزي داشته باشي؟» ـ تو بگو: «چرا نه؟ هم خودت را تروخشک مي کند هم يک دستي به سر من ميکشد.» ـ آن وقت اگر پرسيد: «چهجوري و از کجا؟». بگو: «راهش آسان است: يک دست دل و جگر بگير بيار بالاي درِ خانه آويزان کن، هرکي اول از همه آمد و سرش خورد به آن همان را بگير.»
باز شهربانو گفت: «چشم» و همان کار را کرد و همين حرفها را به باباش زد و، فردا صبح زود هم باباهه رفت يک دست دل و جگر از دکان قصابي گرفت آورد آويزان کرد به چفت بالاي در و، ملاباجي هم که گوشبهزنگ بود و هواي کار را داشت فوري به يک بهانهئي سروکلهاش آنجا پيدا شد و، آمد که پا بگذارد توي حياط سرش خورد به دل و جگر، دروغکي بنا کرد لُنديدن که: «اي واي! اين چي بود خورد تو سرم رخت و لباسم را کثيف کرد؟» ـ و خب ديگر، باقي حکايت معلوم است: بيرون آمدن باباي شهربانو و کُلّي عذرخواهي و تعريف کردنِ تفصيل قضيه و، اول ناز و نوز کردن و بعد رضا دادنِ ملاباجي و، رفتن محضر و جاري کردن صيغة عقد و باقي حرفها...
اما، چيزي که من نگفته گذاشتم و شما هم نشنيده گذشتيد اين که خود ملاباجي هم از شوهر قبليش ـ که سرش را خورده بود ـ يک دختر داشت که او هم اسمش شهربانو بود. گيرم هرچه شهربانوي ما خوشگلي و نمک داشت شهربانوي ملاباجي کج و کوله و سياسوخته و بدترکيب بود و تُرش، عين کاسه ترشي. ـ عقد را که بستند و ملاباجي رفت بند و بساطش را جمع کند بيايد خانة اينها، آن عتيقه را هم رو جل و جهازش گذاشت برداشت با خودش آورد و، رسيده نرسيده هم با شهربانوي ما که حالا ديگر شده بود نادختريش بناي بدرفتاري را گذاشت. تمام کارهاي خانه را، از جاروپارو و بشور و بمال و بگذار و بردار، گذاشت به عهدة او و از وشگون و بامبيچه و سُقُلمه و توسري هم مضايقه نميکرد. تو خورد و خوراک و رخت و لباس هم خيلي بش سخت ميگرفت و درست و حسابي شهربانو را کرده بود کلفت خانه. او هم از ترس جرأت جيکزدن نداشت.
از آن ور بشنويد که طفلکي مادر شهربانو بعد از چهل روز گاو زردي شد از خُم آمد بيرون و ملاباجي هم گرفت برد بستش تو طويله و شهربانو را صدا زد بش گفت: ـ از فردا صبح بايد پيش از آفتاب بيدار بشوي اتاقها و حياط را جارو کني و ظرفهاي شبمانده را بشوري. بعد دوک و يک بقچه پنبه برداري با گاو ببري صحرا، گاو را بچراني و پنبهها را بريسي و غروب برگردي خانه که شام شب را بپزي!
شهربانو گفت: ـ چشم! (و تو دلش گفت: «هرچه نباشد دستِ کم قيافة تو و آن سليطة ديگر را نميبينم و از شگون سقلمهات هم در امانم، خودش کُلّي غنيمت است!»)
فردا کلّة سحر پاشد کارهاش را کرد و پيش از آن که باقي اهل خانه از خواب بيدار بشوند بقچة پنبه و دوک را برداشت گاو را از طويله آورد بيرون و راهي صحرا شد. فقط فکر و غصهاش اين بود که «خدايا، من اگر دِهتا دست هم داشته باشم نميتوانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم. نريسم هم که خونم پاي خودم است!» ـ آمد وسط صحرا گاو را ول کرد به چَرا، خودش گرفت زير درختي رو سبزهها نشست بنا کرد پنبه ريسيدن، نزديک غروب ديد بقچة پنبه نصف هم نشده. نشست به حال زار خودش زد زير گريه
- دسته بندی
- تفریح و سرگرمی
- برچسب
- شاهنامه فردوسی, شاهنامه خوانی, فردوسی
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند