داستان ترسناک ماه پیشانی
حکایت دیو و جادو و عشق و پلیدی
داستان به سبک آناهیتا الف
داستان فولکلور، ایرانی و آریایی
این زیر داستان به روایت شاملو
نزديک غروب ديد بقچة پنبه نصف هم نشده. نشست به حال زار خودش زد زير گريه، که ناگهان گاوه آمد جلو، اول يکخرده دخترش را ليسيد و ناز و نوازشش کرد بعد تند و تند بنا کرد پنبهها را خوردن و از آنور نخ پس دادن... هنوز زردي آفتاب نوک درختها بود که تمام پنبهها نخ شده بود. شهربانو هم خوشحال، دست انداخت گردن گاوه حالا ماچش نکن و کي ماچش کن! گاو را پيش انداخت، بند و بساط را جمع کرد برگشت به خانه، گاو را برد تو طويله، نخها را داد به نامادريه و رفت شام شب را حاضر کرد و يک تکه نان خشکي را که ملاباجي به خود او داد آب زد و خسته و مانده با چشم گريان و دل بريان يک گوشه گرفت خوابيد. صبح که کارهاي خانه و جارو و پارو و شستن ظرفهاي شبمانده را تمام کرد و خواست گاور را بردارد ببرد صحرا، ديد نامادرش امروز بهجاي يک بقچه پنبه سهتا بقچه گذاشته پهلوي دوک. خواهناخواه بقچهها را بهکول کشيد و گاو را انداخت جلو رفت صحرا جاي ديروزش نشست، آمد دوک را راست و ريس کند که يکهو بادي بلند شد بقچههاي پنبه را غلتان غلتان برد و تا شهربانو آمد بفهمد چيبهچيست انداختشان تو چاه قنات.
شهربانو زد تو سر خودش صورتش را با ناخن خراشيد و گفت: «حالا ديگر چه خاکي به سرم بريزم؟ اگر هر شب فقط کتک و توسري بود امشب ديگر لابد داغ و درفش است!» ـ نشست به حال زار خودش گريه کردن که يک وقت ديد باز گاوه آمده دارد او را با يکعالم دلسوزي ميليسد. سرش را که بالا کرد گاوه به زبان آمد و گفت: ـ نترس دخترجان. توي چاه يک نردبان هست. ازش برو پايين، آن ته ميبيني ديوي نشسته. برو جلو سلامش کن. او اينجور ميگويد تو اينجور جوابش بده. بعد به تو ميگويد اين کار را بکن و آن کار را بکن، چون کار ديوها وارونه است هرکاري را که گفت تو عکسش را بکن...
خلاصه، از سير تا پياز ياد شهربانو داد که چه چيزها را بگويد و چه چيزها را نگويد، چه کارها را بکند و چه کارها را نکند. شهربانو هم خوشحال شد و آمد رفت توي چاه. ته چاه که رسيد ديد باغچة پُر دار و درختي است و ديو نتراشيده نخراشيدهئي آنجا لميده. شهربانو تا چشمش به او افتاد همانجور که گاو بش ياد داده بود سلام بالا بلندي تحويلش داد، جوري که ديو کيفور شد و گفت: ـ آهاي چشم سياهِ دندان سفيد، اگر يکلحظه ديرتر براي عرض ادب به خودت جنبيده بودي يک لقمة چپم کرده بودمت! خب، حالا بگو ببينم تو کجا اينجا کجا؟ اينجا جايي است که آهو سُم مياندازد، سيمرغ پر، پهلوان سپر...
شهربانو هم دوزانو جلو ديو نشست و شرححال خودش را از اول تا آخر براش شرح داد. ديوه که خوب حرفهايش را شنيد گفت: ـ حالا بيا جلوتر، آن سنگ را بردار سرِ مرا بشکن!
شهربانو خزيد جلوتر، با يک دنيا محبت سر ديو را گذاشت رو زانوش و بنا کرد موهاش را جُستن و رِشکهاش را گرفتن و شپشهاش را کشتن.
ديوه گفت: ـ نگفتي سرِ من پاکيزهتر است يا سر نامادريت.
شهربانو گفت: ـ مردهشور سر نامادريم را ببرد! البته که سر شما پاکيزهتر است.
ديوه گفت: ـ خيلي خوب. حالا پاشو آن کلنگ را بردار خانه را خراب کن!
شهربانو سرِ ديوه را از رو زانوش برداشت با محبت زياد گذاشت رو زمين، بعد پاشد جارو را گرفت و حياط را حسابي جارو کرد. کارش که تمام شد، ديوه گفت: ـ نگفتي حياط من باصفاتر است يا حياط خودتان.
شهربانو گفت: ـ حياط ما از خشتِ نپخته است و گِلِ خام، مال شما همهاش سنگِ مرمر است و رُخام... حياط ما چه دخلي دارد به حياط شما؟
ديوه گفت: ـ خيلي خوب. حالا بِپَّر ظرفها را بشکن که دير شد!
شهربانو پريد تو مطبخ ظرفها را چنان شست که انگار تازة تازهاند.
ديوه گفت: ـ نگفتي ظرفهاي من بهتر است يا ظرفهاي خانة بابات.
شهربانو گفت: ـ ظرفهاي ما از گِل است و سُفال، ظرفهاي شما از طلاي توقال... ظرفهاي شما چهربطي دارد به ظرفهاي ما؟
ديو گفت: ـ آفرين يه تو دختر حالا که اينقدر خوب و کدبانويي برو کنج حياط پنبههاي نخشدهات را بردار برو.
شهربانو آمد ديد تمام پنبهها رشته و کلاف شده است و پهلوي بقچهها هم همينجور کيسهکيسه پول طلا است که روي هم چيدهاند. بقچههاش را برداشت و بياينکه نگاهي به طلاها بکند از ديوه سپاسگزاري و خداحافظي کرد و نردبان را گرفت آمد بالا، همچين که رسيد وسطهاي چاه ديوه داد زد: ـ بادِ سفيد، دختر را بتکان!
بادِ سفيد آمد دختر را تکاند چيزي ازش نريخت.
سر چاه که رسيد باز داد ديو درآمد که: ـ باد سياه دختر را بتکان!
باد سياه هم آمد دختر را حسابي تکاند هيچي ازش نريخت.
ديو پا شد دختر را گرفت از بالاي نردبان گذاشتش پايين، گفت: ـ هنوز کارت تمام نشده. اينها را بگذار زمين، از اين حياط برو تو حياط دومي، از حياط دومي برو تو حياط سومي، آنجا يک نهر هست. بنشين لب نهر. آبِ زرد مياد بش دست نميزني. آبِ سياه مياد بش دست نميزني. آبِ سفيد که آمد دست و روت را باش ميشوري و ميآيي.
دختر گفت: ـ فرمان فرمان شما است!
رفت تو حياط سوم لب نهر نشست صبر کرد تا آب سفيد آمد. آنوقت دست و رويش را شست و برگشت. ديوه گفت: ـ حالا اگر ميخواهي بروي، به سلامت! هروقت هم کارت گير کرد بيا سراغ خودم.
شهربانو گفت: «به ديده مِنَّت!» ـ بقچهها را برداشت خداحافظي کرد از چاه آمد بيرون، دوکش را برداشت گاو را هي کرد و راه افتاد طرف خانه، اما ديد با آنکه هوا تاريک شده عجب پيش پاش روشن است؛ عين مهتاب شب چهارده. خوب که اينور و آنور را نگاه کرد؛ ديد روشني نور روي خودش است. نگو وقتي از آن آب سفيد به صورتش زده يک ماه به پيشانيش درآمده يک ستاره به چانهاش. فکر کرد اگر با اين وضع برود به خانه نامادريش روزگارش را سياه ميکند. چه بکند چه نکند؟ که يکهو گاوه به زبان آمد و گفت: ـ نترس، ماهپيشاني! روسريت را ببيند به پيشانيت، دستمالت را هم ببند به چانهات.
حکایت دیو و جادو و عشق و پلیدی
داستان به سبک آناهیتا الف
داستان فولکلور، ایرانی و آریایی
این زیر داستان به روایت شاملو
نزديک غروب ديد بقچة پنبه نصف هم نشده. نشست به حال زار خودش زد زير گريه، که ناگهان گاوه آمد جلو، اول يکخرده دخترش را ليسيد و ناز و نوازشش کرد بعد تند و تند بنا کرد پنبهها را خوردن و از آنور نخ پس دادن... هنوز زردي آفتاب نوک درختها بود که تمام پنبهها نخ شده بود. شهربانو هم خوشحال، دست انداخت گردن گاوه حالا ماچش نکن و کي ماچش کن! گاو را پيش انداخت، بند و بساط را جمع کرد برگشت به خانه، گاو را برد تو طويله، نخها را داد به نامادريه و رفت شام شب را حاضر کرد و يک تکه نان خشکي را که ملاباجي به خود او داد آب زد و خسته و مانده با چشم گريان و دل بريان يک گوشه گرفت خوابيد. صبح که کارهاي خانه و جارو و پارو و شستن ظرفهاي شبمانده را تمام کرد و خواست گاور را بردارد ببرد صحرا، ديد نامادرش امروز بهجاي يک بقچه پنبه سهتا بقچه گذاشته پهلوي دوک. خواهناخواه بقچهها را بهکول کشيد و گاو را انداخت جلو رفت صحرا جاي ديروزش نشست، آمد دوک را راست و ريس کند که يکهو بادي بلند شد بقچههاي پنبه را غلتان غلتان برد و تا شهربانو آمد بفهمد چيبهچيست انداختشان تو چاه قنات.
شهربانو زد تو سر خودش صورتش را با ناخن خراشيد و گفت: «حالا ديگر چه خاکي به سرم بريزم؟ اگر هر شب فقط کتک و توسري بود امشب ديگر لابد داغ و درفش است!» ـ نشست به حال زار خودش گريه کردن که يک وقت ديد باز گاوه آمده دارد او را با يکعالم دلسوزي ميليسد. سرش را که بالا کرد گاوه به زبان آمد و گفت: ـ نترس دخترجان. توي چاه يک نردبان هست. ازش برو پايين، آن ته ميبيني ديوي نشسته. برو جلو سلامش کن. او اينجور ميگويد تو اينجور جوابش بده. بعد به تو ميگويد اين کار را بکن و آن کار را بکن، چون کار ديوها وارونه است هرکاري را که گفت تو عکسش را بکن...
خلاصه، از سير تا پياز ياد شهربانو داد که چه چيزها را بگويد و چه چيزها را نگويد، چه کارها را بکند و چه کارها را نکند. شهربانو هم خوشحال شد و آمد رفت توي چاه. ته چاه که رسيد ديد باغچة پُر دار و درختي است و ديو نتراشيده نخراشيدهئي آنجا لميده. شهربانو تا چشمش به او افتاد همانجور که گاو بش ياد داده بود سلام بالا بلندي تحويلش داد، جوري که ديو کيفور شد و گفت: ـ آهاي چشم سياهِ دندان سفيد، اگر يکلحظه ديرتر براي عرض ادب به خودت جنبيده بودي يک لقمة چپم کرده بودمت! خب، حالا بگو ببينم تو کجا اينجا کجا؟ اينجا جايي است که آهو سُم مياندازد، سيمرغ پر، پهلوان سپر...
شهربانو هم دوزانو جلو ديو نشست و شرححال خودش را از اول تا آخر براش شرح داد. ديوه که خوب حرفهايش را شنيد گفت: ـ حالا بيا جلوتر، آن سنگ را بردار سرِ مرا بشکن!
شهربانو خزيد جلوتر، با يک دنيا محبت سر ديو را گذاشت رو زانوش و بنا کرد موهاش را جُستن و رِشکهاش را گرفتن و شپشهاش را کشتن.
ديوه گفت: ـ نگفتي سرِ من پاکيزهتر است يا سر نامادريت.
شهربانو گفت: ـ مردهشور سر نامادريم را ببرد! البته که سر شما پاکيزهتر است.
ديوه گفت: ـ خيلي خوب. حالا پاشو آن کلنگ را بردار خانه را خراب کن!
شهربانو سرِ ديوه را از رو زانوش برداشت با محبت زياد گذاشت رو زمين، بعد پاشد جارو را گرفت و حياط را حسابي جارو کرد. کارش که تمام شد، ديوه گفت: ـ نگفتي حياط من باصفاتر است يا حياط خودتان.
شهربانو گفت: ـ حياط ما از خشتِ نپخته است و گِلِ خام، مال شما همهاش سنگِ مرمر است و رُخام... حياط ما چه دخلي دارد به حياط شما؟
ديوه گفت: ـ خيلي خوب. حالا بِپَّر ظرفها را بشکن که دير شد!
شهربانو پريد تو مطبخ ظرفها را چنان شست که انگار تازة تازهاند.
ديوه گفت: ـ نگفتي ظرفهاي من بهتر است يا ظرفهاي خانة بابات.
شهربانو گفت: ـ ظرفهاي ما از گِل است و سُفال، ظرفهاي شما از طلاي توقال... ظرفهاي شما چهربطي دارد به ظرفهاي ما؟
ديو گفت: ـ آفرين يه تو دختر حالا که اينقدر خوب و کدبانويي برو کنج حياط پنبههاي نخشدهات را بردار برو.
شهربانو آمد ديد تمام پنبهها رشته و کلاف شده است و پهلوي بقچهها هم همينجور کيسهکيسه پول طلا است که روي هم چيدهاند. بقچههاش را برداشت و بياينکه نگاهي به طلاها بکند از ديوه سپاسگزاري و خداحافظي کرد و نردبان را گرفت آمد بالا، همچين که رسيد وسطهاي چاه ديوه داد زد: ـ بادِ سفيد، دختر را بتکان!
بادِ سفيد آمد دختر را تکاند چيزي ازش نريخت.
سر چاه که رسيد باز داد ديو درآمد که: ـ باد سياه دختر را بتکان!
باد سياه هم آمد دختر را حسابي تکاند هيچي ازش نريخت.
ديو پا شد دختر را گرفت از بالاي نردبان گذاشتش پايين، گفت: ـ هنوز کارت تمام نشده. اينها را بگذار زمين، از اين حياط برو تو حياط دومي، از حياط دومي برو تو حياط سومي، آنجا يک نهر هست. بنشين لب نهر. آبِ زرد مياد بش دست نميزني. آبِ سياه مياد بش دست نميزني. آبِ سفيد که آمد دست و روت را باش ميشوري و ميآيي.
دختر گفت: ـ فرمان فرمان شما است!
رفت تو حياط سوم لب نهر نشست صبر کرد تا آب سفيد آمد. آنوقت دست و رويش را شست و برگشت. ديوه گفت: ـ حالا اگر ميخواهي بروي، به سلامت! هروقت هم کارت گير کرد بيا سراغ خودم.
شهربانو گفت: «به ديده مِنَّت!» ـ بقچهها را برداشت خداحافظي کرد از چاه آمد بيرون، دوکش را برداشت گاو را هي کرد و راه افتاد طرف خانه، اما ديد با آنکه هوا تاريک شده عجب پيش پاش روشن است؛ عين مهتاب شب چهارده. خوب که اينور و آنور را نگاه کرد؛ ديد روشني نور روي خودش است. نگو وقتي از آن آب سفيد به صورتش زده يک ماه به پيشانيش درآمده يک ستاره به چانهاش. فکر کرد اگر با اين وضع برود به خانه نامادريش روزگارش را سياه ميکند. چه بکند چه نکند؟ که يکهو گاوه به زبان آمد و گفت: ـ نترس، ماهپيشاني! روسريت را ببيند به پيشانيت، دستمالت را هم ببند به چانهات.
- دسته بندی
- تفریح و سرگرمی
- برچسب
- شاهنامه فردوسی, شاهنامه خوانی, فردوسی
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند