در ین سرای بیکسی کسی به درنمیزنددراین شهر کسی برای رهایی کمک نمیکندبه دشت پرملال ما پرنده پر نمیزنددر شهر ما سکوت همه جا رافرا گرفته استیکی زشب گرفتگان چراغ بر نمیکنددر این زمان کسی به فکر ازادی و ابادی نیستکسی به کوچه سار شب در سحر نمیزندکسی برای بیدار کردن مردم تلاش نمیکندنشسته ام در انتظار این غبار بیسوارمن دست روی دست گذاشته ام و انتظار بی هوده میکشمدریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزندو افسوس میخورم در این دوران خبر از رهایی نیستدل خراب من دگر خراب تر نمیشوددل گرفته و پوسیده من بی نهایت پریشان استکه خنجرغمت از این خراب تر نمیزندزیرا که این غم مرا بیشتر از این پریشان نمیکندگذرگهی ست پرستم که اندرو به غیر غمدنیا گدرگاهی ست پر از ستمیکی صلای اشنا به رهگذر نمیزندکه در ان کسی به رهرگذران توجهی نمیکنددکلمه شعر هوشنگ ابتهاج
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند