شاعر! تو را زین خیل بیدردان کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان کسی نشناخت
کنج خرابت را بسی تسخر زدند امّا
گنج تو را ای خانۀ ویران کسی نشناخت
جسم تو را تشریح کردند از برای هم
امّا تو را ای روح سرگردان کسی نشناخت
آری تو را ای گریۀ پوشیده در خنده
وآرامش آبستن توفان کسی نشناخت
زین عشقورزان نسیم و گلشنت، نشگفت
کای گردباد بی سر و سامان کسی نشناخت
وز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان کسی نشناخت
گفتند: این دون است و آن والا، تو را امّا
ای لحظۀ دیدار جسم و جان کسی نشناخت
با حکم مرگت روی سینه سالهای سال
آنجا تو را در گوشۀ یمگان کسی نشناخت
فریاد نایات را و بانگ شکوههایت را
ای طالع و نام تو ناهمخوان کسی نشناخت
بیشک تو را در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینۀ عرفان کسی نشناخت
با جوهر شعر تو، چون نام تو برّنده
ذات تو را ای جوهر برّان کسی نشناخت
روزی که میخواندی: «مخور می، محتسب تیز است»
لحن و نوایت را در آن سامان کسی نشناخت
وقتی که میکندند از تن پوستت را نیز
گویا تو را زآن پوستینپوشان کسی نشناخت
چون میشدی مخنوق از آن مستان تو را، ای تو
خاتون شعر و بانوی ایمان کسی نشناخت
آن دم که گفتی، بازگرد ای عید از زندان
خشم و خروشت را در آن زندان کسی نشناخت
چون راز دل با غار میگفتی تو را هم نیز
ای شهریار شهر سنگستان کسی نشناخت
حتّی تو را در پیش روی جوخۀ اعدام
جز صبحگاه خونی میدان کسی نشناخت
هر کس رسید، از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان کسی نشناخت
کنج خرابت را بسی تسخر زدند امّا
گنج تو را ای خانۀ ویران کسی نشناخت
جسم تو را تشریح کردند از برای هم
امّا تو را ای روح سرگردان کسی نشناخت
آری تو را ای گریۀ پوشیده در خنده
وآرامش آبستن توفان کسی نشناخت
زین عشقورزان نسیم و گلشنت، نشگفت
کای گردباد بی سر و سامان کسی نشناخت
وز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان کسی نشناخت
گفتند: این دون است و آن والا، تو را امّا
ای لحظۀ دیدار جسم و جان کسی نشناخت
با حکم مرگت روی سینه سالهای سال
آنجا تو را در گوشۀ یمگان کسی نشناخت
فریاد نایات را و بانگ شکوههایت را
ای طالع و نام تو ناهمخوان کسی نشناخت
بیشک تو را در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینۀ عرفان کسی نشناخت
با جوهر شعر تو، چون نام تو برّنده
ذات تو را ای جوهر برّان کسی نشناخت
روزی که میخواندی: «مخور می، محتسب تیز است»
لحن و نوایت را در آن سامان کسی نشناخت
وقتی که میکندند از تن پوستت را نیز
گویا تو را زآن پوستینپوشان کسی نشناخت
چون میشدی مخنوق از آن مستان تو را، ای تو
خاتون شعر و بانوی ایمان کسی نشناخت
آن دم که گفتی، بازگرد ای عید از زندان
خشم و خروشت را در آن زندان کسی نشناخت
چون راز دل با غار میگفتی تو را هم نیز
ای شهریار شهر سنگستان کسی نشناخت
حتّی تو را در پیش روی جوخۀ اعدام
جز صبحگاه خونی میدان کسی نشناخت
هر کس رسید، از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند