بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
تو کودکانت را، بر سینه میفشاری گرم
و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون میکشانی از دنبال
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیانها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!
خیال نیست عزیزم!
صدای تیر بلند است و نالهها پیگیر
و برق اسلحه، خورشید را خجل کرده ست!
چگونه این همه بیداد را نمیبینی؟
چگونه این همه فریاد را نمیشنوی؟
صدای ضجه خونین کودک عَدَنی است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،
که در عزای عزیزان خویش می گریند،
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست،
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم!
و یا به کشتن فرزند خلق برخیزیم!
و یا به کوه،
به جنگل،
به غار،
بگریزیم
ــ پدر! چگونه به نزد طبیب خواهی رفت؟
که دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یک قدم نتوانی به اختیار گذاشت.
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت!
که سیل آهن در رها ها خروشان است!
تو ای نخفته شب و روز، روی شانه اسب،
ــ به روزگار جوانی ــ به کوه و دره و دشت،
تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ
کنون کنار خیابان در انتظار بسوز!
درون آتش بغضی که در گلو داری،
کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن!
حریم موی سفید ترا که دارد پاس؟
کسی که دست ترا یک قدم بگیرد، نیست
و من که ــ می دوم اندر پی تو ــ خوشحالم
که دیدگان تو در شهر بی ترحم ما
به روی مردم نامهربان نمیافتد!
پدر، به خانه بیا، با ملال خویش بساز!
اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته ست
چه غم که گوش تو پیچ رادیو باز است:
ـ «... هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز
به زیر آتش خمپارهها هلاک شدند
و چند دهکده دوست راهواپیما،
به جای خانه دشمن گلوله باران کرد!... »
گلوی خشک مرا بغض می فشارد تنگ
و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست
که چشم آنها با اشک مرد بیگانه ست.
چه جای گریه، که کشتار بی دریغ حریف
برای خاطر صلح است و حفظ آزادی!
و هر گلوله که بر سینهای شرار افشاند
غنیمتی است که:دنیا بهشت خواهد شد.
پدر، غم تو مرا رنج میدهد، اما
غم بزرگتری میکند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیدهای بیندیشیم
که ناله میچکد از برق تازیانه در او
به خانههای خراب
به کومههای خموش
به دشتهای به آتش کشیده متروک
که سوخت یکجا برگ و گل و جوانه در او!
به خاک مزرعه هایی که جای گندم زرد
لهیب شعله سرخ
به چار سوی افق میکشد زبانه در او
به چشمهای گرسنه
به دستهای دراز
به نعش دهقان میان شالیزار
به زندگی که فرو مرده جاودانه در او!
بیا به حال بشر هایهای گریه کنیم
که با برادر خود هم نمیتواند زیست
چنین خجسته وجودی کجا تواند ماند؟!
چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا:
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد! ===================================
روشهای حمایت از برنامه بنا به درخواست مخاطبان:
1- Super Thanks
به صورت مستقیم از طریق یوتیوب
آموزش:
https://youtu.be/R8TwsinAfzQ?t=40
---------------------------------
2- درگاه پرداخت زرینپال برای داخل ایران
https://zarinp.al/barzin
به نام مسعود امجدیان
---------------------------------
3- پرداخت با ارز دیجیتال تتر
آدرس ولت TRC20:
TFfmiGFwFf5cqvooN9GwUb2aJm6Ny6gF5S
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
تو کودکانت را، بر سینه میفشاری گرم
و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون میکشانی از دنبال
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیانها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!
خیال نیست عزیزم!
صدای تیر بلند است و نالهها پیگیر
و برق اسلحه، خورشید را خجل کرده ست!
چگونه این همه بیداد را نمیبینی؟
چگونه این همه فریاد را نمیشنوی؟
صدای ضجه خونین کودک عَدَنی است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،
که در عزای عزیزان خویش می گریند،
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست،
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم!
و یا به کشتن فرزند خلق برخیزیم!
و یا به کوه،
به جنگل،
به غار،
بگریزیم
ــ پدر! چگونه به نزد طبیب خواهی رفت؟
که دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یک قدم نتوانی به اختیار گذاشت.
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت!
که سیل آهن در رها ها خروشان است!
تو ای نخفته شب و روز، روی شانه اسب،
ــ به روزگار جوانی ــ به کوه و دره و دشت،
تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ
کنون کنار خیابان در انتظار بسوز!
درون آتش بغضی که در گلو داری،
کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن!
حریم موی سفید ترا که دارد پاس؟
کسی که دست ترا یک قدم بگیرد، نیست
و من که ــ می دوم اندر پی تو ــ خوشحالم
که دیدگان تو در شهر بی ترحم ما
به روی مردم نامهربان نمیافتد!
پدر، به خانه بیا، با ملال خویش بساز!
اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته ست
چه غم که گوش تو پیچ رادیو باز است:
ـ «... هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز
به زیر آتش خمپارهها هلاک شدند
و چند دهکده دوست راهواپیما،
به جای خانه دشمن گلوله باران کرد!... »
گلوی خشک مرا بغض می فشارد تنگ
و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست
که چشم آنها با اشک مرد بیگانه ست.
چه جای گریه، که کشتار بی دریغ حریف
برای خاطر صلح است و حفظ آزادی!
و هر گلوله که بر سینهای شرار افشاند
غنیمتی است که:دنیا بهشت خواهد شد.
پدر، غم تو مرا رنج میدهد، اما
غم بزرگتری میکند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیدهای بیندیشیم
که ناله میچکد از برق تازیانه در او
به خانههای خراب
به کومههای خموش
به دشتهای به آتش کشیده متروک
که سوخت یکجا برگ و گل و جوانه در او!
به خاک مزرعه هایی که جای گندم زرد
لهیب شعله سرخ
به چار سوی افق میکشد زبانه در او
به چشمهای گرسنه
به دستهای دراز
به نعش دهقان میان شالیزار
به زندگی که فرو مرده جاودانه در او!
بیا به حال بشر هایهای گریه کنیم
که با برادر خود هم نمیتواند زیست
چنین خجسته وجودی کجا تواند ماند؟!
چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا:
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد! ===================================
روشهای حمایت از برنامه بنا به درخواست مخاطبان:
1- Super Thanks
به صورت مستقیم از طریق یوتیوب
آموزش:
https://youtu.be/R8TwsinAfzQ?t=40
---------------------------------
2- درگاه پرداخت زرینپال برای داخل ایران
https://zarinp.al/barzin
به نام مسعود امجدیان
---------------------------------
3- پرداخت با ارز دیجیتال تتر
آدرس ولت TRC20:
TFfmiGFwFf5cqvooN9GwUb2aJm6Ny6gF5S
- دسته بندی
- آموزش
- برچسب
- #رشید_کاکاوند #رشیدکاکاوند #شعر #غزل #ادبیات #ادبی, کوچ, فریدون مشیری
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند