با تواَم روحِ زمستان خورده
باغِ ممنوعهي باران خورده
ماهِ در برکه شناور شدهام
آخرين بوسهي لبپَر شدهام
روح من،راهبهي هرجايي
زنترين قسمتِ اين تنهايي
ساعتِ واهمه را کوک نکن
خانه را اين همه مشکوک نکن
اين همه سايه به دنبال نکِش
قفس کوچکِ من؛بال نکِش
آخرين تجربهي آغوشم
قدمي دور شوي خاموشم
روحِ من،راهبهي سرگردان
..صورتِ آينه را برگردان
زندگي اين همه بيرنگ نبود
خوابِ گنجشک پُر از سنگ نبود
باد در پنجره عريان ميشد
با دو خط برف زمستان ميشد
دفترم خانهي موشکها بود
خوابِ من دزدِ عروسکها بود
کودکيهاي درونم مُردند
گشنه بودند؛عروسک خوردند
اين زمان بود و نبودم خطر است
آفت از عافيتم بيشتر است
وسطِ کوچه به شب پيوستم
بي تو از هر دو طرف بنبستم
دردم از هيچکسي پنهان نيست
حملِ اين خاطرهها آسان نيست
اين همه خانه گريزي کم نيست
وزنِ اين دردِ غريزي کم نيست
با تواَم منظرهي ناپيدا
خانهي گمشده در برمودا
نيرواناي منِ لامذهب
پس کجايي تو در اين ساعتِ شب؟
دير کردي و به شب پيوستم
بي تو از هر دو طرف بنبستم
شعرها واژهتکاني کردهاند
با نبودِ تو تباني کردهاند
ميله تا ميله قفس دلتنگيست
رفت و برگشتِ نفَس دلتنگيست
پيش تو دردِ مجسم بودم
من براي قفست کم بودم
نيستي راه نشانم بدهي
وقتِ کابوس تکانم بدهي
جانِ اين خانه به لب آوردم
غار کو تا به خودم برگردم
شام تا بام،پدر،پارو،برف
درد دل کردنِ مادر با ظرف
با تواَم خاطرهي تبعيدي
تو هم از شکلِ جهان ترسيدي
تو هم آوارهي اين درد شدي
مثل من از همه دلسرد شدي
از دَم و بازدمِ خود سيري
عمقِ مرداب نفَس ميگيري
تو هم اندازهي من شب ديدي
درد ديدي و مرتب ديدي
دستِ اين مزرعه گندم نرساند
عشق ما را به تفاهم نرساند
حرف بسيار و زمان کوتاه است
نيمهي گمشدهام گمراه است
نه قراري،نه بهاري دارم
بي تو با خويش چه کاري دارم
اين زمين خانهي حيراني نيست
غيرِ يک شوخيِ کيهاني نيست
من و بيهودگيام يک چيزيم
هر دو از بارِ جهان سرريزيم
من و بيهودگيام همدستيم
سايهاي آن طرفِ بنبستيم
تو ولي در پيِ دنيايت باش
فکرِ تنهاييِ فردايت باش
من بريدم،سرِ پا باش خودت
و نگهدارِ خدا باش خودت
احسان افشاري
باغِ ممنوعهي باران خورده
ماهِ در برکه شناور شدهام
آخرين بوسهي لبپَر شدهام
روح من،راهبهي هرجايي
زنترين قسمتِ اين تنهايي
ساعتِ واهمه را کوک نکن
خانه را اين همه مشکوک نکن
اين همه سايه به دنبال نکِش
قفس کوچکِ من؛بال نکِش
آخرين تجربهي آغوشم
قدمي دور شوي خاموشم
روحِ من،راهبهي سرگردان
..صورتِ آينه را برگردان
زندگي اين همه بيرنگ نبود
خوابِ گنجشک پُر از سنگ نبود
باد در پنجره عريان ميشد
با دو خط برف زمستان ميشد
دفترم خانهي موشکها بود
خوابِ من دزدِ عروسکها بود
کودکيهاي درونم مُردند
گشنه بودند؛عروسک خوردند
اين زمان بود و نبودم خطر است
آفت از عافيتم بيشتر است
وسطِ کوچه به شب پيوستم
بي تو از هر دو طرف بنبستم
دردم از هيچکسي پنهان نيست
حملِ اين خاطرهها آسان نيست
اين همه خانه گريزي کم نيست
وزنِ اين دردِ غريزي کم نيست
با تواَم منظرهي ناپيدا
خانهي گمشده در برمودا
نيرواناي منِ لامذهب
پس کجايي تو در اين ساعتِ شب؟
دير کردي و به شب پيوستم
بي تو از هر دو طرف بنبستم
شعرها واژهتکاني کردهاند
با نبودِ تو تباني کردهاند
ميله تا ميله قفس دلتنگيست
رفت و برگشتِ نفَس دلتنگيست
پيش تو دردِ مجسم بودم
من براي قفست کم بودم
نيستي راه نشانم بدهي
وقتِ کابوس تکانم بدهي
جانِ اين خانه به لب آوردم
غار کو تا به خودم برگردم
شام تا بام،پدر،پارو،برف
درد دل کردنِ مادر با ظرف
با تواَم خاطرهي تبعيدي
تو هم از شکلِ جهان ترسيدي
تو هم آوارهي اين درد شدي
مثل من از همه دلسرد شدي
از دَم و بازدمِ خود سيري
عمقِ مرداب نفَس ميگيري
تو هم اندازهي من شب ديدي
درد ديدي و مرتب ديدي
دستِ اين مزرعه گندم نرساند
عشق ما را به تفاهم نرساند
حرف بسيار و زمان کوتاه است
نيمهي گمشدهام گمراه است
نه قراري،نه بهاري دارم
بي تو با خويش چه کاري دارم
اين زمين خانهي حيراني نيست
غيرِ يک شوخيِ کيهاني نيست
من و بيهودگيام يک چيزيم
هر دو از بارِ جهان سرريزيم
من و بيهودگيام همدستيم
سايهاي آن طرفِ بنبستيم
تو ولي در پيِ دنيايت باش
فکرِ تنهاييِ فردايت باش
من بريدم،سرِ پا باش خودت
و نگهدارِ خدا باش خودت
احسان افشاري
- دسته بندی
- موسیقی سنتی
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند