Write For Us

بهترین دکلمه هایی که شنیدم...علیرضا آذر & احسان افشاری....دو در یک

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
79 نمایش
Published
این اواخر شنیدن شعر خوانی هایِ علیرضا آذرِ عزیز همراه لحظه هایی بود که در تحملِ سکوت و سخن نبود...
و البته حالا با همکاریِ احسان افشاریِ عزیز...
هر دو بسیار دوست داشتنی هستند...


احسان افشاری :
من ريزه کاری های بارانم
در سرنوشتی خيس می مانم
ديگر درونم يخ نمي‌بندی
بهمن‌ترين ماه زمستانم
از آستينم نفت می ريزد
کبريت روشن کن بسوزانم
يک مژه بر پلکم فرود آمد
يک ميله از زندان من کم شد
تا کش بيايد ساعت رفتن
پل زير پای رفتنم خم شد
بعد از تو هر آيينه‌ای ديدم
ديوار در ذهنم مجسم شد
از دودمان سدر و کافوری
با خنده از من دست مي‌شوری
اين لاله‌ ی بدبخت را بردار
بر سنگ قبر ديگری بگذار
تنهايی ام را شيـر خواهم داد
اوضاع را تغيير خواهم داد
اندامی از اندوه می سازم
با قوز پشتم کوه می سازم
بايد که جلاد خودم باشم
تفريق اعداد خودم باشم
اي کاش در پايت نمی افتاد
اين بغض‌های لخت مادر زاد
در امتداد اين شب نفتی
سقط جنونم کردی و رفتی
در واژه‌های زرد ميميرم
در بعدازظهری سرد ميميرم
بايد کماکان مُرد اما زيست
جز زندگی در مرگ راهی نيست
بايد کماکان زيست اما مُـرد
با نيشخندی بغض خود را خورد
از لای آجر‌ها نگاهم کن
پروانه‌ای در مشت طوفانم
طوفان درختان را نخواهد برد
از ابر باران زا نترسانم
هر عابری را کوزه می بينم
زير لبم ، خيّام می خوانم
يک لحظه بنشين برف لاکردار
دارم برايت شعر مي‌خوانم
****
( علیرضا آذر )
خوب است و عمری خوب می ماند
مردی که روی از عشق می گيرد
دنيا اگر بد بود و بد تا کرد
يک مردِ عاشق ، خوب ميميرد !
از بس بدی ديدم به خود گفتم
بايد کمی بد را بلد باشم ...
من شيرِ پاک از مادرم خوردم
دنيا مجابم کرد بد باشم !
الان اگر مخلوقِ ملعونم
محبوبِ رب العالمين بودم ...
گرگی نخواهد کرد با آهو
کاری که زن با روزگارم کرد !..
اي استوايی زن ، تنت آتش
سرمای دنيا را نميفهمی
برف از نگاهت پولکی خيس است
درماندگی ها را نميفهمی
درماندگی يعنی تو اينجايی
من هم همينجايم ولی دورم
تو اختيار زندگی داری
من زندگی را سخت مجبورم
از عشق و دريايش چه خواهی داشت
اين آب تنها کوسه ماهی داشت ...
پيری اگر روی جوان داری
زخمی عميق و ناگهان داری
پيرم دلم هم سنِ رويم نيست
يک عمر در فرسودگی ، کم نيست !
عشق آن اگر باشد که می گويند
دل‌هاي صاف و ساده می خواهد
عشق آن اگر باشد که من ديدم
انسان فوق العاده می خواهد !
سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی ، پيری
هروقت زانو را بغل کردی
يعنی تو هم با عشق درگيری
حوّای من ، آدم شدم وقتی
باغ تنت را بر زمين ديدم
هی مشت مشت از گندمت خوردم
هی سيب سيب از پيکرت چيدم
او رفت و با خود برد خوابم را
دنيا پس از او قرص و بيداری ست
دکتر بفهمد يا نفهمد باز
عشق التهاب خويش آزاری ست...
می خواستم از عاشقی چيزی
با دست خود بستند دهانم را
رفتم بنوشم اشکِ خود را باز
مردم شکستند استکانم را...
دستان عشق از مثنوی کوتاه
چيزی نمی خواهد پلنگ از ماه
با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفي ندارد مولوی باشی !
استادِ مولانا که خورشيد است
هفت آسمان را هيچ می ديدست
ما هم دهان را هيچ می گيريم
زخم زبان را هيچ می گيريم
دارم جهان را دور مي‌ريزم
من قوم و خويش شمس تبريزم
نانت نبود ؟ آبت نبود ای مرد ؟
ول کن جهان را ! قهوه‌ات يخ کرد ...
دسته بندی
موسیقی سنتی
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند