ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگِ بیحوصله از یاد مرا خواهد برد
...
....
روز میلاد من است آمدهام دست کشم
به سر و گوشِ عرق کردهی دنیای خودم
قول دادم که در این شعر فقط من باشم
تا خودم با همه خود باشم و تنهای خودم
قول دادم که در اندیشهی خود حبس شوم
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
به تنِ هیچ عقابی پَر و بالی ندهم
تو که رفتی پیِ تاب و طپش رود، برو
به قدمهای اسیرِ لجنم فکر نکن
من به دستان خودم گورِ خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
من محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگیِ پیرهنم فکر نکن
گرچه رو زخمیام و دستکج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن
بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غمانگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن
نفسی تازه کن و اره بکِش،شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن بیمن از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن
یا که خاکی به سرِ آینهی بکر کنید
یا از اینجا به غبارِ سخنم فکر کنید
شانه بر شانهی هم پشت به هم ساییدند
خرده شنها صف و صف پشت هم انبوه شدند
مثل واگیرترین حادثه دورم کردند
قطعههای بدنم بافتی از کوه شدند
این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت
آنچه من خوردهام از حدِ خودم بیشتر است
میرود بمبِ دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر است،عاقبتاندیشتر است
ناگهان شد که زمین نبضِ جنونش زد و بعد
خونم از حلق به جوش آمد و نابود شدم
در جهانی که پُر از فرضیههای شدن است
واقعا سوختم و باختم و دود شدم
آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید
آن که دائم هوسِ سوختنِ ما میکرد
آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید
کاش میآمد و از دور تماشا میکرد
رد انگشت تو بر پیرهنِ پارهی من
بر تنم جز اثرِ مرگ مگر چیزی هست
در لباسی که از این معرکهها میگذرد
سایهی بیسر و پاییست اگر چیزی هست
رد انگشت تو بر حلق من و حلق خودت
هر دوتامان سرِ کیفیم که مرگ آمده است
کفن گرم به تن کن که در این قبرِ غریب
پیش پای من و تو باز تگرگ آمده است
من بد آوردهی دنیای پُر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیبِ ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعهی کار به نام منِ دیوانه زدند
وقتِ لب بستن خود همهمه را عذر بِنه
سگ که با گرگ بجوشد،رَمه را عذر بِنه
حق و ناحق شدنِ محکمه را عذر بِنه
جنگِ هفتاد و دو ملت،همه را عذر بِنه
چون ندیدند حقیقت،رهِ افسانه زدند
گرچه داغم زدهای باز زَنیت داری
پرچم عشق همین گوشهی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پُر از تشویشم
خوش به حالِ تو که آسودگی آبستنِ توست...
شعر و دکلمه: علیرضا آذر
خواننده: میلاد بابایی
موزیک: میلاد بابایی
تنظیم: میلاد بابایی .. علی تیرداد
مرگِ بیحوصله از یاد مرا خواهد برد
...
....
روز میلاد من است آمدهام دست کشم
به سر و گوشِ عرق کردهی دنیای خودم
قول دادم که در این شعر فقط من باشم
تا خودم با همه خود باشم و تنهای خودم
قول دادم که در اندیشهی خود حبس شوم
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
به تنِ هیچ عقابی پَر و بالی ندهم
تو که رفتی پیِ تاب و طپش رود، برو
به قدمهای اسیرِ لجنم فکر نکن
من به دستان خودم گورِ خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
من محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگیِ پیرهنم فکر نکن
گرچه رو زخمیام و دستکج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن
بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غمانگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن
نفسی تازه کن و اره بکِش،شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن بیمن از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن
یا که خاکی به سرِ آینهی بکر کنید
یا از اینجا به غبارِ سخنم فکر کنید
شانه بر شانهی هم پشت به هم ساییدند
خرده شنها صف و صف پشت هم انبوه شدند
مثل واگیرترین حادثه دورم کردند
قطعههای بدنم بافتی از کوه شدند
این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت
آنچه من خوردهام از حدِ خودم بیشتر است
میرود بمبِ دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر است،عاقبتاندیشتر است
ناگهان شد که زمین نبضِ جنونش زد و بعد
خونم از حلق به جوش آمد و نابود شدم
در جهانی که پُر از فرضیههای شدن است
واقعا سوختم و باختم و دود شدم
آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید
آن که دائم هوسِ سوختنِ ما میکرد
آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید
کاش میآمد و از دور تماشا میکرد
رد انگشت تو بر پیرهنِ پارهی من
بر تنم جز اثرِ مرگ مگر چیزی هست
در لباسی که از این معرکهها میگذرد
سایهی بیسر و پاییست اگر چیزی هست
رد انگشت تو بر حلق من و حلق خودت
هر دوتامان سرِ کیفیم که مرگ آمده است
کفن گرم به تن کن که در این قبرِ غریب
پیش پای من و تو باز تگرگ آمده است
من بد آوردهی دنیای پُر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیبِ ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعهی کار به نام منِ دیوانه زدند
وقتِ لب بستن خود همهمه را عذر بِنه
سگ که با گرگ بجوشد،رَمه را عذر بِنه
حق و ناحق شدنِ محکمه را عذر بِنه
جنگِ هفتاد و دو ملت،همه را عذر بِنه
چون ندیدند حقیقت،رهِ افسانه زدند
گرچه داغم زدهای باز زَنیت داری
پرچم عشق همین گوشهی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پُر از تشویشم
خوش به حالِ تو که آسودگی آبستنِ توست...
شعر و دکلمه: علیرضا آذر
خواننده: میلاد بابایی
موزیک: میلاد بابایی
تنظیم: میلاد بابایی .. علی تیرداد
- دسته بندی
- موسیقی سنتی
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند