Write For Us

عارف نامه سکس با زن چادری - ایرج میرزا باب چادر!

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
11 نمایش
Published
این شعر از بخشی از عارف نامه ایرج میرزاست معروف به باب چادر

تو طعمِ .س نمی‌دانی که چون ‌است والّا تف کنی بر هرچه .ون است
در آن محفل که باشد فرجِ گلگون زِ .ون صحبت مکن گُه می‌خورد .ون
تو را اصلِ وطن ..س بود .ون چیست چرا حبِّ وطن اندر دلت نیست
مگر حسِّ وطن خواهی نداری که .س را در ردیفِ .ون شماری
بگو آن عارفِ عامی نما را که گم کردی تو سوراخِ دُعا را
بوَد .ون کردن اندر رأی ..س کن چو جـ لقی لیک جـ. لقِ با تعفّن
خدایا تا کی این مردان به خوابند زنان تا کی گرفتارِ حجابند
چرا در پرده باشد طلعتِ یار خدایا زین معّما پرده بردار
مگر زن در میانِ ما بشر نیست؟ مگر زن در تمیزِ خیر و شرّ نیست؟
زنان را عصمت و عفّت ضرورست نه چادر لازم و نه چاقچورست
تو پنداری که چادر ز آهن و روست؟ اگر زن شیوه زن شد مانع اوست؟
چو زن خواهد که گیرد با تو پیوند نه چادر مانعش گردد نه روبند
زن روبسته را ادراک و هش نیست تآتر و رِستوران ناموس‌کُش نیست
اگر زن را بود آهنگِ چیزی بود یکسان تآتر و پای دیزی
بِنَشـ مد در تهِ انبارِ پِشگِل چنان کاندر رواقِ برجِ ایفل
چه خوش این بیت را فرمود جامی مِهین استادِ کُلّ بعد از نظامی:
"پری رو تابِ مستوری ندارد در ار بندی سر از روزن درآرد"
بیا گویم برایت داستانی که تا تأثیرِ چادر را بدانی
در ایّامی که صاف و ساده بودم دَمِ کِریاسِ در اِستاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خش و فش مرا عِرقُ النِّسا آمد به جنبش
ز زیرِ پیچه دیدم غبغبش را کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشه‌ی ابرِ سیه فام کند یک قطعه از مَه عرضِ اندام
شدم نزدِ وی و کردم سلامی که دارم با تو از جایی پیامی
پریرو زین سخن قدری دودل زیست که پیغام آور و پیغام دِه کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام
مناسب نیست شرح و بسطِ پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامی‌ست
برای هر پیامی احترامی‌ست
قدم بگذار در دالانِ خانه
به رقص آر از شعف بنیانِ خانه
پری وَش رفت تا گوید چه و چون
منش بستم زبان با مکر و افسون
سماجت کردم و اِصرار کردم
بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویزِ آن پیغامِ واهی
به دالان بُردَمَش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود
اُتاقِ جنبِ دالان بردمش زود
نشست آنجا به صد ناز و چم و خم
گرفته رویِ خود را سخت محکم
شگفت افسانه‌ای آغاز کردم
درِ صحبت به رویَش باز کردم
گهی از زن سخن کردم گه از مرد
گهی کان زن به مردِ خود چه‌ها کرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین
گهی از بی وفایی‌هایِ شیرین
گه از آلمان برو خواندم گه از روم
ولی مطلب از اوّل بود معلوم
مرا دل در هوایِ جستنِ کام
پری رو در خیالِ شرحِ پیغام
به نرمی گفتمش کای یارِ دمساز
بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو روی از من بپوشی
مگر من گربه می‌باشم تو موشی
من و تو هر دو انسانیم آخِر
به خلقت هر دو یکسانیم آخِر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین
تو هم مثلِ منی ای جان شیرین
تو را کان رویِ زیبا آفریدند
برایِ دیده‌ی ما آفریدند
به باغِ جان ریاحین‌اند نِسوان
به جایِ ورد و نسرین‌اند نِسوان
چه کم گردد ز لطفِ عارضِ گل.
که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شِکَّر شود دور
پَرَد گر دورِ او صد بار زنبور

چه بیش و کم شود از پرتوِ شمع
که بر یک شخص تابد یا به یک جمع

اگر پروانه ای بر گُل نشیند
گُل از پروانه آسیبی نبیند

پری رو زین سخن بی حدّ برآشفت
زجا برجَست و با تندی به من گفت:

که من صورت به نامحرم کنم باز؟
برو این حرف‌ها را دور انداز

چه لوطی‌ها در این شهرند واه واه!
خدایا دور کن الله الله!

به من گوید که چادر واکُن از سر
چه پر روی‌است این الله اکبر

جهنم شو مگر من ج دِه باشم
که پیشِ غیر بی روبَندهِ باشم!

از این بازی همین بود آرزویت
که رویِ من ببینی، تف به رویت!

الهی من نبینم خیرِ شوهر
اگر رو واکنم بر غیرِ شوهر

برو گم شو عجب بی‌چشم و رویی
چه رو داری که با من همچو گویی

برادر شوهرِ من آرزو داشت
که رویم را ببیند شوم نگذاشت

من از زن‌هایِ طهرانی نباشم
از آنهایی که می‌دانی نباشم

برو این دام بر مرغِ دگر نه
نصیحت را به مادر خواهرت ده

چو عَنقا را بلند است آشیانه
قناعت کن به تخمِ مرغِ خانه

کُنی گر قطعه قطعه بندم از بند
نیفتد روی من بیرون ز روبند

چرا یک ذرّه در چشمت حیا نیست
به سختی مثل رویت سنگِ پا نیست

چه میگویی مگر دیوانه هستی
گمان دارم عرق خوردی و مستی

عجب گیرِ خری افتادم امروز
به چنگِ اَلپَری افتادم امروز

عجب برگشته اوضاعِ زمانه
نمانده از مسلمانی نشانه

نمی‌دانی نظر بازی گناه است
ز ما تا قبر چار انگشت راه است

تو می‌گویی قیامت هم شلوغ‌ است؟
تمامِ حرف مُلّاها دروغ است؟

تمامِ مجتهدها حرفِ مُفت‌اند؟
همه بی‌غیرت و گردن کُلُفت‌اند؟"

برو یک روز بنشین پایِ مِنبَر
مسائل بشنو از مُلّای مِنبَر

شبِ اوّل که ماتحتت درآید
به بالینت نکیر و منکر آید

چنان کوبد به مغزت تویِ مَرقَد
که می‌ رینی به سنگِ رویِ مرقد!

غرض آن‌قدر گفت از دین و ایمان
که از گ ه خوردنـ م گشتم پشیمان

چو این دیدم لب از گفتار بستم
نشاندم باز و پهلویش نشستم

گشودم لب به عرضِ بی‌گناهی
نمودم از خطاها عذر خواهی

مکّرر گفتمش با مدّ و تشدید
که گ ه خوردم، غلط کردم، ببخشید!

دو ظرف آجیل آوردم ز تالار
خوراندم یک دو بادامش به اصرار

دوباره آهنش را نرم کردم
سرش را رفته رفته گرم کردم

دگر اسمِ حجاب اصلا نبردم
ولی آهسته بازویش فشردم

یقینم بود کز رفتارِ این بار
بِغُرَّد همچو شیرِ ماده در غار

سر و کارم دگر با لنگه کفش است
تنم از لنگه کفش اینک بنفش است

ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار
تحاشی می‌کند ، امّا نه بسیار

فدای آن سر و آن سینه‌ی باز
که هم عصمت در او جمع‌ست هم ناز

ویدیو رو لایک و کانال رو سابسکرایب کنید لطفا
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
شعر, شعر ایرانی, شاعر ایرانی
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند