Write For Us

هزار و یک شب با آناهیتا الف - قسمت سوم - سرنوشت شهرباز و شاه زمان

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
سلام به روی ماهتون
خوش اومدید به شب نشینی سوم هزار و یک شبمون
بریم سراغ ادامه داستان:
شاهزمان تجرّد گزیده از علایق وخلایق دور همی زیست. اما شهریار، خاتون وکنیزکان و غلامان را عرضه شمشیر وطمعه سگان کرد. پس از آن هر شب باکره ای را به زنی آورده بامدادانش همی کشت وتا سه سال حال بدین منوال گذشت. مردم به ستوده آمده دختران خود را برداشته هر یک به سویی رفتند ودر شهر دختری نماند. روزی ملک شهریار با وزیر گفت: دختر شایسته ای برای من پدید آور. وزیر آنچه جستجو کرد دختری نیافت. از هلاک اندیشناک گشت وبه سرای خویش رفته ملول وغمین بنشست واو را در خانه دو دختر بود: یکی شهرزاد ودیگری دنیا زاد نام داشت. شهرزاد دختر مهین، دانا وپیش بین واز احوال شعرا و ادبا وظرفا وملوک پیشین آگاه بود. چون ملامت وحزن پدر بدید از سبب آن باز پرسید وگفت:

بر دل، غم روزگار تا کی داری
بگذار جهان وهر چه در وی داری

با یار شرابی طلب وپای گلی
در دست کنون که جرعه می‌داری

وزیر قصّه بر وی فرو خواند. دختر گفت:

ای مبارک رای دستور، ای مبارک پی وزیر
ملک خسرو را عمید و دولت او را مجیر

مرا بر ملک کابین کن. یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم وبلا از دختران مردم بگردانم. وزیر گفت: خود را به چنین مهلکه انداختن دور ازصواب و خلاف رای اولوالالباب است ومرا بیم از آن است که بر تو رسد آنچه به زن دهقان رسید. دختر گفت: چون است حکایت زن دهقان؟
حکایت دهقانی وخرش

وزیر گفت: شنیده ام که دهقانی مال ورمه فراوان داشت وزبان جانوران دانستی. روزی به طویله رفت. گاورا دید که نزدیک آخور خر ایستاده و پاکش نهاده به خوابگاه خشکش رشک می‌برد و می‌گوید که: گوارا باد بر تو این نعمت وراحت که من روزوشب در رنج و تعب، گاهی به شیار وگاهی به آسیاب گرداندن می‌گزارم وترا کاری نیست جز اینکه خواجه ساعتی ترا سوار شود وباز به سوی آخور باز گرداند.

ترا شب به عیش وطرب می‌رود
ندانی که بر ما چه شب می‌رود

دازگوش به پاسخ گفت: فردا چون شیارافراز به گردنت نهند بخسب و کنی ازمشقت ورنج خلاص یابی. اینها درگفتگوبودند وخواجه گوش همی داد. چون بامداد شد خادم طویله آمده گاو رادید که قوتی نخورده وقوّتی ندارد. سستی گاورابه خواجه بازنمود. خواجه گفت: دارازگوش را کارفرما وشیارافرازبه گردن او بنه. خادم چنان کرد. به هنگام شام که درازگوش بازگشت، گاو پیش آمده به نیکیها ی اوسپاس گفت. خر پاسخی نداد واز گفته خود پشیمان بود. روز دیگر باز خر را به شیار بستند. وقت شام خر با تن فرسوده وگردن سوده بازگشت. گاو به شکرگزاری پیش آمد. درازگوش با گاو گفت: دانی که من ناصح مشفق توام؟ از خواجه شنیدم که به خادم گفت: فردا گاو را به صحرا ببر. اگر سستی نماید، به قصّابش ده. من به دلسوزی پندی گفتمت والسلام. چون گاو این را بشنید رضامندی کرد. گفت: فردا ناچار به شیار روم. اینها در سخن بودند وخواجه گوش همی داد.

بامداد خواجه با خاتون به طویله آمده به خادم گفت: امروز گاو راکار فرما. چون گاو خواجه را بدید دم راست کرده بانگی زد وبرجستن گرفت. خواجه درخنده شد وچندان بخندید که بر پشت افتاد. خاتون سبب خنده باز پرسید. خواجه گفت که: سرّی در این است که فاش کردن نتوانم خاتون گفت: تراخنده برمن است! چون خواجه خاتون را بسیار دوست می‌داشت گفت: ای مونس جان، از بهر خاطر تو من سرّ خود را فاش کنم ولی پس از آن زنده نخواهم بود. آن گاه خواجه فرزندان وپیوندان خود حاضر آورده وصیّت بگزارد
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند