Write For Us

هزار و یک شب با آناهیتا الف- قسمت دوم

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
سلام به روی ماهتون
خوش اومدید به قسمت دوم داستانهای هزار و یک شب
ادامه داستان شهرباز و شاه زملن
چون شاهزمان حالت ایشان بدید با خود گفت که: محنت من پیش محنت برادر هیچ ننماید. نشاید که از این پس ملوم شوم. پس از آن نخجیر بازگشت دید که گونه زرد شاهزمان ارغوانی و تن نزارش توانا گشته. شهریار شگفت مانده گفت: مرا از حال خویش آگاهی ده که چرا پیش از این تنت کاسته و گونه‌ات زرد می‌شد و اکنون برخلاف پیش تندرست و شادانی؟

شاهزمان گفت: سبب اندوه بازگویم، ولی سبب شادی نیارم گفت. پس ماجرای زن خویش و غلام زنگی و کشتن آن هر دو باز گفت. شهریار سبب شادی را مبالغت کرده سوگندش داد. شاهزمان ناگزیر حکایت زن برادر و کنیزکان و غلامان حدیث کرد. شهریار گفت: مرا بسی اعتماد بر خاتون است تا عیان نبینم باور نکنم. تا هست عیان تکیه نشاید به خبربر.

شاهزمان گفت: به نخجیرده روز فرمان ده و چنان بازنمای که به نخجیر همی روم. چون لشکریان به نخجیر شوند تو بازایست که آنچه من دیدم تو نیز ببینی. شهریار چنان کرد. پس هر دو برادر در منظره‌ای نهفته بنشستند. ساعتی نرفته بود که خاتون و کنیزکان و غلامان به باغ اندر شدند و در کنارحوض بنشستند. شهریار آنچه از برادر شنیده بود به عیان بدید و با برادر گفت: پس از این ما را شهریاری نشاید. آن گاه سرخویش گرفتند و راه بیابان در پیش. چند شبانه روز همی رفتند تا در ساحل عمّان زیر درختی که در پیش چشمه‌ای بود لختی برآسودند. پس از آن عفریتی بلند و تناور، صندوق آهنین بر سر از دریا به درآمد. ملکزادگان از بیم به فراز درخت شدند. عفریت به کنار چشمه فرود آمده صندوق باز کرد و دختری ماهروی به در آورده با او گفت:

ای پری روی آدمی پیکر
رنج نقّاش وآفت بتگر

که ترا شب زفاف ازکنار داماد برده ودل به مهرت سپرده ام، اکنون تو پاس دارکه مراهنگام خواب است. پس سراندرکناردختر نهاده بخفت ودختررا برفرازدرخت به ملکزادگان نظر افتاد. سرعفریت رانرمک به زمین گذاشت وملکزادگان فرود آمد ند. ماهروی ایشان را به خود را اجابت کردند. پس ازآن دختر بندی ابریشمین به در آورد که پانصد وهفتاد انگشتری در آن بود. گفت: می دانید که این انگشترها چیستند؟ ملکزادگان گفتند: لا وا…. دخترک گفت خداوندان اینها درپیش این عفریت با من آنچه شماکردیدکرده، انگشتری به یادگار سپرده اند. شما نیز انگشتری به من سپارید وبدانید که عفریت مرا در شب نخستین از بر داماد ربوده ودر صندوق آهنین کرده ودر میان این دریای بی پایان از من همی دارد. غافل است از اینکه:

ما را به دم پیر نگه داشت
درخانه دلگیر نگه نتوان داشت

آن راکه سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت

ملکزاگان از دیدن این حالت وشنیدن این مقالت شگفت ماندند وگفتند داستان عفریت از قصه ما عجیب‌تر و محنتش بیشتر است واین حادثه ما را سبب شکیبایی تواند بود. پس به شهر خویش بازگشتند.
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند