Write For Us

هزارویکشب با آناهیتا الف - قسمت یازدهم - عفریت در کوزه

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
سلام به روی ماهتون
پنجمین شب
چون شب پنجم برآمد
حکایت ملک سند باد
شهرزادگفت: ای ملک جوانبخت، وزیرگفت: چون است حکایت ملک سندباد؟ گفت: شنیده ام که ملکی ازملوک پارس همیشه به نخجیررفتی وتفرج دوست داشتی وشاهینی داشت که دست پرورد بود وشب وروزآن را ازخود دورنکردی وطاسکی زرین ازبرای آن شاهین ساخته ودرگردنش آویخته بود که هنگام تشنگی آ ب ازآن طاسک می‌خورد.
روزی ملک، شاهین به دست گرفته با غلامان به نخجیرگاه شد و دام بگستردند. غزالی به دام افتاد. ملک گفت: هرکس که غزال از پیش او رد شود بخواهم کشت. سپاهیان به غزال گرد آمدند. غزال به سوی ملک بیامد واز بالای سر ملک بجست. غلامان به یکدیگر نگاه کردند. ملک با وزیر گفت: چه می‌گویند؟ گفت: ای ملک، تو گفته بودی که غزال از پیش هر کس بجهد او را بکشی. اکنون غزال از پیش تو جسته. ملک گفت: ازپی غزال خواهم رفت تا آن را به دست آورم. پس ملک از پی غزال بتاخت وشاهین برسرغزال نشسته به چشمانش همی زد تا آنکه غزال کور گشت وگریختن نتوانست. آن گاه ملک رسیده غزال را ذبح کرد و از فتراکش بیاویخت ولیکن بسیار تشنه شد. به سایه درختی آمده دید که آبی قطره قطره از درخت همی چکد. طاس از گردن شاهین بگرفت پر از آب کرده خواست بخورد. شاهین پری بر طاسک زد و آب ریخت. ملک دوباره طاس پر از آب کرد. چنان یافت که شاهین تشنه است. آب به پیش شاهین گذاشت. شاهین پربر طاسک زده آب بریخت. ملک باز آن را پر از آب کرده به پیش است گذاشت. شاهین پر زده آب بریخت.
ملک درخشم شد و گفت: نه خود آب خوردی ونه من و نه اسب را گذاشتی که آب بخورد. پس تیغ برکشیده پرهای شاهین را بینداخت. شاهین به اشارت بر ملک بنمود که بر فراز درخت نگاه کند. ملک به فراز درخت نگاه کرده ماری دید که زهر از آن مار قطره قطره می‌چکید. آن گاه از بریدن پرهای شاهین پشیمان گشته و شاهین به دست گرفته به مقر خود بازگشت غزال را به خوانسالار سپرده خود بر تخت نشست و شاهین دردست داشت. پس شاهین فریادی برکشیده بمرد. ملک پشیمان و محزون شد.
چون ملک یونان حکایت بدینجا رسانید، وزیر گفت: ای ملک، اگر نصیحت بپذیری برهی وگرنه هلاک شوی، چنان که وزیر به پسر پادشاه حیلت کرده خود هلاک شد. ملک گفت: کدام است آن حکایت؟
حکایت وزیر و پسر پادشاه
وزیر گفت: شنیده ام که ملکی از ملوک پسری داشت. پسر خواست که به نخجیر شود ملک وزیر را با بفرستاد. ایشان شکار همی کردند تا اینکه به غزالی پرسیدند. وزیر گفت: این غزال را بگیر. ملکزاده اسب بتاخت. او و غزال ازدیده سپاهیان ناپدید شدند.
ملکزاده در بیابان به حیرت اندر بود. نمی دانست کجا رود. آن گاه دختری پدید گریان. با او گفت: کیستی و از بهر چه گریانی؟ دختر گفت: من دختر ملک هند بودم. سوار گشته به نخجیر شدم مرا خواب درربود. از اسب به زیر افتادم وراه به جایی ندانستم. ملکزاده بدو رحمت آورد و او را برداشته به خانه زین گذاشت و همی رفت تا به جزیره ای پرسید. دختر از ملکزاده درخواست کرد که او را از این فرود آورد. چون فرود آورد دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود می‌خواند و می‌گوید که: آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام.
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند