Write For Us

دختر زندانی دیو حکایت گدای دوم - اپیزود 22 داستان های هزارویکشب شب سیزدهم -هزارویکشب با آناهیتا الف

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
شب سیزدهم هزارویکشب با آناهیتا الف -اپیزود22
داستان های هزارویکشب - 1001شب
الف الیله والیله

درود بر شما
ممنون که این ویدیو رو برای تماشا انتخاب کردید.
اگه کانال رو سابسکرایب نکردید الان وقتشه :")

کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشارات کلاله خاور
نشر سال ۱۳۱۵ هجری شمسی


و حالا ادامه داستان:
شب سیزدهمچون شب سیزدهم برآمد

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، آن ماهروی گفت: ای پسر بیرون شو و برحذر باش که اینک عفریت در رسید. من از غایت بیم کفش و تیشه را فراموش کرده از نردبان به فراز شدم.

چون نگاه کردم دیدم که عفریتی کریه المنظر به در آمد و با دخترک گفت: چه حادثه روی داده که مرا بدین سان هراسان کردی؟ دختر گفت: جز اینکه آرزومند تو بودم چیزی روی نداده. عفریت گفت: ای روسپی، دروغ همیگویی. پس به چپ و راست نگاه کرده کفش و تیشه بدید. گفت: این هر دو از آدمیان است. دختر گفت که: من تا اکنون آنها را ندیده بودم شاید که تو از بیرون با خود آورده ای. عفریت گفت: ای مکاره، همی خواهی که با من کید کنی؟ پس او را به چهار میخ بسته تازیانه اش همی زد که من ترسان و هراسان بیرون آمدم و از کرده پشیمان بودم و سر اندر گریبان حیرت داشتم. چون پیش خیاط آمدم گفت: دیشب کجا بودی که به انتظار تو نخفتم؟ من به مهربانی او شکر گزارده و به منزل خود در گوشه ای حیران نشسته بودم که خیاط نزد من آمد و گفت: مرد عجمی در دکه نشسته کفش و تیشه تو با اوست و ترا همی خواهد و می گوید از برای نماز بامداد از خانه بیرون شدم و این کفش و شیشه در راه مسجد یافتم و ندانستم از کیست. کسی مرا به بازار خیاطان رهنمون گشت و خیاطانم سوی تو راه نمودند. اکنون عجمی در دکان نشسته ترا همی خواهد. چون این سخن بشنیدم گونه ام زرد گشت و دلم تپیدن گرفت، ناگاه زمین بشکافت، عجمی پدیدار شد. دیدم. که همان عفریت است که کفش و تیشه مرا برداشته از پی من روان گشته است. چون مرا بدید در حال مرا بربود و بر هوا شد.

پس از ساعتی بر زمین فرو رفت و از همان قصر به در آمد. دختر را دیدم برهنه و خون از تنش جاری است. عفریت گفت: ای روسپی، این است عاشق تو؟ دختر گفت: من او را بجز این دم ندیده بودم. عفریت گفت: پس از چندین عقوبت باز دروغ گفتی؟ اگر تو او را نمی شناسی این تیغ را بگیر و او را بکش. او تیغ برگرفته نزد من آمد؛ دید که خونابه از دیده ام همی چکد، بر من رحمت آورده مرا نکشت و تیغ بینداخت.

عفریت تیغ به من داده گفت: تو او را بکش تا خلاص شوی. من تیغ گرفته نزدیک رفتم، دختر اشک از دیدگان بریخت گفت: این همه رنج و محنت از تو به من رسید چون است ترا به حال من رحمت نمی آید؟ من نیز تیغ بینداختم گفتم: ای عفریت،« چه مردی بود کز زنی کم بود ». به جایی که زن کشتن من روا نداند چگونه من او را بکشم. هرگز نخواهمش کشت. عفریت گفت: محبت و دوستی شما نه چندان است که یکدیگر را توانید کشت.

پس خود تیغ بر گرفت و دست و پای او را از تن جدا کرد. آنگاه رو به من کرده گفت: ای آدمیزاد، در شرع ما زن روسپی را بباید کشت. من این دخترک را شب زفاف ربوده بودم و جز من کسی را نمی شناخت. اکنون بدانستم که جز من دیگری را شناخته او را کشتم. اما از تو خیانتی به من پدید نگشته ترا نخواهم کشت و تندرست نیز نخواهی رفت. خود بازگو که ترا به چه صورت کنم؟ من بسی لابه کردم و گفتم: بر من ببخشای که خدا بر تو ببخشاید. گفت: سخن دراز مکن. از کشتنت درگذشتم اما ناچار باید به جادویی به دیگر صورتت کنم. آنگاه مرا در ربوده به هوا شد و بر قله کوهی فرود آمد. مشتی خاک برداشت و فسونی بر آن دمیده بر من بپاشید. در حال بوزینه شدم.

چون خود را بدان صورت یافتم گریان و نالان از کوه به زیر آمده یک ماه راه رفتم تا به کنار دریایی رسیدم. جمعی دیدم که بر کشتی نشسته و آهنگ راندن کشتی دارند. من خود را به حیلتی چنان که مردم ندیدند به کشتی برافکندم.

یک روز خویشتن پنهان داشتم. چون مرا بدیدند یکی گفت که: این میشوم را به دریا بیفکنید و دیگری شمشیری به دست ناخدا داده گفت: او را بکش. من با دو دست در شمشیر آویخته سرشک از دیده بریختم. ناخدا را بر من دل بسوخت و گفت: ای بازرگانان، این بوزینه به من پناه آورده، کسی او را نیازارد. پس من در پیش ناخدا بماندم. هرچه میگفت میدانستم و خدمت به جا می آوردم. او نیز با من نیکی و احسان می کرد تا از کشتی به در آمده به شهر بزرگی رسیدیم. همان ساعت خادمان سلطان آن شهر به پیش بازرگانان لوحی آورده گفتند: هرکدام سطری در این لوح بنویسید. من برخاسته لوح از دست ایشان بگرفتم. ترسیدند که من لوح را بشکنم، مرا بزدند و خواستند که لوح را از من بستانند. من به اشارت بنمودم که خط خواهم نوشت. ناخدا گفت: بگذارید تا بنویسد که من او را به فرزندی پذیرفته ام. چنین بوزینه ای دانشمند ندیده بودم. من قلم گرفته به خط رقاع این ابیات بنوشتم:

ای قلم دست خواجه را شایی

که بدان دست نامدار شوی

جون ترا دست خواجه بردارد

با همه عز و افتخار شوی

خلق را از هنر پیاده کنی

چون بر انگشت او سوار شوی

و با خط ریحانی این ابیات نیز بنوشتم:

کلک از تو یافت مرتبت صد هزار تیغ

تا کرد بر بنان عمید اجل گذر

او را دو شاخ بینی پیوسته بر یکی

یک شاخ بر قضا و دگر شاخ بر قدر

یک شاخ بر ولى و دگر شاخ بر عدو

زین بر ولی سعادت و زان بر عدو ضرر

و با خط ثلث این دو بیت بنوشتم:

بر زائران تو به سخا کیسه های سیم

بر شاعران تو به عطا بدره های زر

شاعرنواز و شعرشناسی و شعرخواه

آری چنین بوند بزرگان مشتهر

و با خط نستعلیق این شعر نوشتم:

ای خداوندی که دیدار ترا عالم همی

از سعادت هر زمانی مژده دیگر دهد

جز به عدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا

مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد

در صلاح دین و دنیا آفرین و شکر تو

بهتر از پندی که عالم بر سر منبر دهد

ادامه داستان در کامنت اول
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند