Write For Us

عاقبت جادوگر و مهمانی سه دختر- اپیزود 18 داستان های هزارویکشب شب نهم هزارویکشب با آناهیتا الف

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
شب نهم هزارویکشب با آناهیتا الف -اپیزود18
داستان های هزارویکشب - 1001شب
الف الیله والیله

سلام به روی ماهتون
ممنون که این ویدیو رو برای تماشا انتخاب کردید.
اگه کانال رو سابسکرایب نکردید الان وقتشه :")

کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشارات کلاله خاور
نشر سال ۱۳۱۵ هجری شمسی


و حالا ادامه داستان:
گفت: ای ملک جوانبخت، دختر پاره ای از آب برکه برداشته فسونی بر او بدمید وآب به برکه برفشاند. درحال ماهیان به صورت آدمیان برآمدند و بازارها به صورت نخستین بازگشتند وکوهها جزیره‌ها شدند. پس ازآن دختر به بیت الاحزان برآمد وکردار خویش به ملک باز نمود. ملک آهسته گفت: نزدیکتر آی. دختر نزدیک آمده گفت: ای خواجه:

پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمی‌دهد درآغوش

درحال ملک تیغ برسینه دخترزد، دختردو نیمه بیفتاد. ملک برخاسته ازخانه بیرون شد. جوان رادید که به انتظارملک ایستاده. چون چشمش برملک افتاد شکربه جا آورد ودست وپای اورا بوسه داد. ملک نیز خلاصی اوراتهنیت گفت وازاوسوال کردکه اکنون درشهرخویش بسرمی بری یابا من همی آیی؟ جوان پاسخ داد: تا جان دارم ازتو جدا نخواهم شد. پس جوان گفت: ای ملک، ازاینجا تا به شهرتویک سال راه است. ملک راتعجب زیاده شد. ملکزاده بسیج راه سفر کرده با وزیر خود گفت که: من قصد زیارت مکّه معظمه دارم.

پس ملکزاده در موکب ملک یک سال همل رفتند تا به شهر ملک برسیدند وسپاه و رعیّت به استقبال ملک شتافته سم سمند ملک بوسیدند و به سلامت او شادان شدند.

ملک به قصر اندر آمده بر تخت بنشست و صیّاد را بخواست. خلعتش داده شماره فرزندانش باز پرسید. صیّاد گفت: پسری با دو دختر دارم. ملک یکی از دختران او را برای خود و دیگری را از برای ملکزاده جادو گشته تزویج کرد و امارات لشکر به پسر او سپرد و حکومت شهر ملکزاده و جزایر السود را به صیّاد تفویض کرد و به کامرانی بسر بردند تا مرگ بدیشان در رسید و این حکایت عجبتر و خوشتر از حکایت حمّال نیست و آن این بود که:

حکایت حمّال با دختران
در بغداد مرد عزبی بود. حمّالی می‌کرد. روزی از روزها در بازار ایستاده بود که دختری، خداوند حسن و جمال، پدید شد، بدان سان که شاعر گفته:

مشک بازلف سیاهش نه سیاه است و نه خویش
سرو با قد بلندش نه بلند است ونه راست

او سمن سینه ونوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض وخورشید رخ و زهره لقاست

و با حمّال گفت: سبد برداشته با من بیا. حمّال سبد بگرفت و با دخترک همی رفتند تا به دکانی برسیدند. دختر یک دینار در آورده مقداری زیتون خرید وبه حمّال گفت: این را در سبد بنه وبا من بیا. حمّال زیتون در سبد گذاشت وسبد برداشته همی رفتند تا به دکانی دیگر برسیدند وآنجا سیب شامی و به عمّانی و انگور حلبی وشفتالوی دمشقی ولیموی مصری وترنج سلطانی، از هر یکی یک من، بخرید و به حمّال گفت: اینها را برداشته بامن بیا. حمّال آنها رانیز برداشته همی رفتند تا به دکان دیگر برسیدند. دخترک قدری ریحان واقحوان ویاسمن وشقایق خریده با حمّال گفت: اینها را بردار وبا من بیا. حمّال آنها رانیز در سبد نهاده با دخترک همی رفت تا به دکان قصّابی برسیدند. دخترک ده رطل گوشت خریده به حمّال سپرد و همی رفتند تا به حلوایی رسیدند. دخترک همه گونه حلوا بخرید وبا حمّال گفت: اینها را در سبد بنه. حمّال گفت: اگر با من گفته بودی، خری با خود آوردمی که این همه بار گران بکشد. دختر تبسمی کرده روان شد. همی رفتند تا به بازار عطّاران رسیدند. از عطریات از هر یکی یک شیشه خریده به حمّال سپرد. بعد از آن به دکان شّماع برسیدند. ده رطل شمع کافوری خریده به حمّال بداد. حمّال همه آنها رادر سبد گذاشته دلاله از پیش وحمّال به دنبال همی رفتند تا به خانه محکم اساس بلند کریاسی رسیدند. دلاله در بکوفت. دختری نکوروی در بگشود. حمّال دید که دربان، دختر ماه منظر سیمین بری است چنان که شاعر گفته:

پرداخته از شیر دو گلنار سمن بوی
انگیخته از قیر دو ثعبان سیه سار

جعدش چویکی هندوی عاشق که به رویش
حلقه زده از کفر و شکیبا شده زنار

حمّال از دیدن او سست گشت و نزدیک شد که سبد ازدوشش بر زمین افتد. با خود گفت: امروز مبارک است فالم. پس به خانه اندر شد. دید که خداوند خانه دختری است از هر دو نیکوتر، به فراز تختی برنشسته و در خوبرویی چنان است که شاعر گفته:

نگار قند لب کو را بود در زلف سیصد چین
چو او یک بت نبیند کس به چین وقندهار اندر

خمار چشم او تا هست زیر غمزه جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لاله زار اندر

بود جانم بر آن هندو و زلف پرشکن خرسند
برد هوشم بدان جادو دو چشم پر خمار اندر

دختر ازتخت به زیر آمد و گفت: چرا این بیچاره را زیر بار گران داشته‌اید! پس دخترکان با هم یار گشته بار از دوش حمّال به زیر آوردند و سبد را خالی کرده هر چیزی را به جای خود گذاشتند و دو دینار به حمّال داده گفتند: بیرون شو. حمّال به حسن و جمال دخترکان نظر کرد و از اینکه مردی به خانه اندر نبود وهمه گونه خوردنی ومی و نقل آماده داشتند دل به بیرون نمی‌نهاد. دختران گفتند: چرا نمی‌روی، اگر مزد کم گرفته ای یک دینار دیگر بستان. حمّال گفت: نه وا…، ده برابر مزد خود گرفته ام ولکن در کار شما به حیرت اندرم که شما بدین سان چرانشسته اید و درمیان شما از چه سبب مردی نیست تا با شما انس گیرد وزنان را بی مرد تا با شما انس گیرد وزنان رابی مرد عیش بسی ناتمام است و گفته اند که سقف را چهار پایه باید تا دیر پاید. اکنون شما سه تن هستید واز چهارمین تن ناچار است که مرد آزاده عاقل وسخن دان وراز پوش باشد. دختران گفتند که: ما را بیم است از اینکه راز خویشتن به هر کس فاش کنیم و ما از گفته شاعر سرنپیچیم که گفته است:

نخست موعظه پیر مجلس این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید


ادامه داستان درکامنت اول
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند