Write For Us

زن جادوگر و خیانتکار پادشاه - هزارویکشب با آناهیتا الف - اپیزود 15 - قصه های هزارویکشب

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
12 نمایش
Published
هزارویکشب با آناهیتا الف -اپیزود15
داستانهای هزارویکشب
الف الیله والیله
سلام به روی ماهتون
چون شب هفتم برآمد شهرزاد گفت ای ملک جوان بخت...
بشنویم ادامه داستان رو


کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشرات کلاله خاور
سال ۱۳۱۵ ش

ادامه شب هفتم:
ملک چون این آواز بشنید ازجای برخاست وبدان سوی رفت. پرده ای دید آویخته. چون پرده برداشت در پشت پرده پسری دید ماهروی که به فراز تختی، که یک ذراع جدا از زمین جدا از زمین بر هوا ایستاده بود، نشسته وآن پسر در حسن و ملاحت چنان بود که شاعر گفته:

چو آفتاب و مه است آن نگار سیمین بر
گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر

نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او
مه است در روزه و آفتاب در چنبر

شکوفه را شکفتن زلف او شده است حجاب
ستاره را گره جعد او شده است سپر

به زیر هر گرهی توده توده از سنبل
به زیر هر شکنی حلقه حلقه از عنبر

ملک را از دیدن آن جوان خرّمی وانبساط روی داد واما جوان ملول ومحزون بود. ملک سلام کرد. او جواب بازگفت: وازجای خویشتن برنخاست واز برنخاستن عذر خواست. ملک گفت: ای جوان، از این برکه وماهیان رنگین وازاین چهار کوه واین قصر و تنهایی خویشتن مرا آگاه گردان و بازگو که چرا بدین سان گریانی. جوان چون این بشنید گریان شد ودامن خود را به یک سو کرد. ملک دید که از ناف تا به پای سنگ و از ناف تا به سر به صورت بشر است. پس جوان گفت: ماهیان این برکه حکایتی غریب دارند و آن این است که پدرم پادشاه این شهرونامش محمود صاحب صاحب جزایر السود بود. هفتاد سال درملک داری بزیست. پس از آن بمرد و مملکت به من رسید. دختر عمّ را به زنی آوردم واو مرا بسی دوست داشتی وبی من سفره نگستردی وخوردنی نخوردی.

پنج سال بدین منوال گذشت. روزی به گرمابه اندر شد وبه خوانسالار گفت که خوردنی از برای شام آماده کند. پس من به فراز تخت برشده خواستم بخسبم. با دو کنیز گفتم که باد به من بزنید. یکی به زیر پا ودیگری به بالین من بنشستند وباد به من همی زدند ولی مرا خواب نمی‌برد و چشم بر هم نهاده بیدار بودم. پس کنیزی که به بالین من نشسته بود با آن یکی گفت: الحق چنین زن نه شایسته خواجه که به زن بدکردار دچار گشته وآن دیگر گفت: الحق چنین زن نه شایسته خواجه ماست که هر شب به خوابگاه دیگران اندر است. آن یکی گفت: چرا خواجه از او هیچ نمی‌پرسد؟ دیگری گفت: خواجه از کردار او آگهی ندارد که او هر شب پاره ای بنگ به ساغر شراب اندر کرده خواجه را بیهوش گرداند وخود به جای دیگر رود. بامدادان باز آمده، خواجه را به هوش آورد.

چون من سخن کنیزکان بشنیدم، باور نکردم تا دختر عممّ از گرمابه به درآمد، سفره گستردند. خوردنی بخوریم وزمانی به حدیث اندر شدیم. پس از آن شراب حاضر آوردند. دختر عممّ قدحی خورده قدحی دیگر به من داد. من چنان بنمودم که باده همی خورم. اما به پنهانی ساغر بریختم و بخسبیدم. شنیدم که می‌گفت: بخسب که برنخیزی. پس برخاسته جامه حریر وزرّین بپوشید وخویشتن بیاراست ودرگشوده برفت.

من نیز از اثر روان شدم وهمی رفتم تا به دروازه شهر برسیدم. سخنی گفت و فسونی خواند که من ندانستم. در حال دروازه شهر گشوده شد واز شهر به در شدیم وهمی رفتیم تا به حصاری برسیدیم. دختر به خانه گلینی که درمیان حصار بود برفت ومن به فراز خانه برشدم و دیده بر روزنه بنهادم. دیدم که دخترک به غلام سیاهی سلام کرد وزمین ببوسید. غلامک سر برداشته به او تندی کرده گفت: تا اکنون چرا دیر کردی که زنگیان دراینجا بودند وهر کدام معشوقه در کنار داشتند وباده گساردند؟ چون تو در اینجا نبودی من باده ننوشیدم. دختر گفت: ای خواجه، خود می‌دانی که مرا شوهری است. او را بسی ناخوش دارم واگر پاس خاطر تو نبود من این شهر را زیر وزبر می‌کردم. غلامک گفت: ای روسپی، دروغ می‌گویی. به جان زنگیان سوگند که دیگر به سوی تو نگاه نکنم ودست برتنت ننهم. آمدن تو نزد من از روی میل نیست. اگر ترا شهوت نجنبد پیش من نخواهی آمد.

الغرض، غلامک از این سخنان می‌گفت و دختر بر پای ایستاده می‌گریست و می‌گفت: ای سرور دل وروشنایی دیده مرا بجز تو کسی نیست. اگر برانی ام از در درآیم از دردیگر.

القصّه، دختر چندان بگریست که غلامک بر او رحمت آورد وبه نشستن جواز داد. دختر خرّم بنشست وبا غلام گفت: ای خواجه، خوردنی و نوشیدنی همی خواهم. غلامک گفت: درآن کاسه گلین پاره گوشت موشی هست و درآن کوزه سفالین درد شرابی مانده آنها را بخور. دختر برخاسته آنها را پیش نهاده بخورد وبنوشید وجامه برکند و بر روی بوریا وزیر کپنک در پهلوی غلام بخسبید.

من از روزنه خانه ایشان را می‌دیدم وسخن ایشان می‌شنیدم. آن گاه از فراز خانه به زیر آمده تیغ برکشیدم وخواستم هر دو را به یک بار بکشم. تیغ به گردن غلامک بیامد. من گمان کردم که کشته شد.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند