Write For Us

قتل همسر بیگناه! - اپیزود 28 داستان های هزارویکشب شب هجدهم با آناهیتا الف

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
شب هجدهم هزارویکشب با آناهیتا الف -اپیزود28
داستان های هزارویکشب - 1001شب
الف الیله والیله
اگه کانال رو سابسکرایب نکردید الان وقتشه :")

کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشارات کلاله خاور
نشر سال ۱۳۱۵ هجری شمسی

حکایت دختر دوم در حکایت حمال با دختران
چون شب هیجدهم برآمد
جوان گفت: ای وزیر، این پیرمردی کم خرد است نمی داند که چه می گوید، دختر را من کشته ام به قصاص او مرا باید کشت. پیر روی به آن جوان کرده گفت: ای فرزند، تو هنوز از جوانی بر نخورده ای و در دل بسی آرزو داری، ترا کشتن نشاید. من پیرم و از زندگی سیر گشته ام جان خود بر تو و بر وزیر فدا می کنم.

چون وزیر این سخنان بشنید شگفت ماند و پیر و جوان را پیش خلیفه برد و گفت: ای خلیفه، کشندۀ دختر پدید آمده. خلیفه گفت: از این دو کدام یک کشت؟ جعفر گفت: جوان گوید که من کشته ام و پیر نیز گوید که من کشته ام. خلیفه از ایشان باز پرسید، هر دو همان گفتند که با جعفر گفته بودند. خلیفه گفت: هر دو را بکشند. جعفر گفت: ای خلیفه، کشنده یکی است، قصاص از هر دو ستم است. جوان گفت: به خدایی که آسمان بیفراشت و زمین بگسترد دختر را من کشتم و نشان از صندوق و دختر همی داد تا به خلیفه آشکار شد که او کشته. خلیفه را عجب آمد و با جوان گفت: سبب کشتن دختر چه بوده و چون است که این گناه نمی پوشی و در هلاک خود همی کوشی؟

جوان گفت: این دختر زن من بود و این پیر مرا عمّ و او را پدر است. این دختر در خانۀ من سه فرزند بزاد و مرا بسیار دوست داشت. من از او بدی ندیده بودم. در آغاز همین ماه بیمار شد، طبیب آوردم بهبودی روی داد. خواستم که به گرمابه فرستم گفت: بهی آرزو دارم که او را ببویم و بخورم. من در حال به جستجوی به از خانه به درآمدم و آن روز بسی بگشتم. به پدید نیاوردم و شب را به فکرت بسر بردم. چون بامداد شد از خانه بیرون رفته باغ ها بگشتم و از باغبانان بپرسیدم. یکی از ایشان گفت: آن چه تو می خواهی در بغداد یافت نخواهد شد ولی خلیفه را به بصره اندر باغی است بسی درختان به دارد و باغبانان آن باغ همه روزه به چیده و برای خلیفه می آورند. پس مرا محبّت دختر بر آن بداشت که به بصره روم. پانزده شبانه روز رفتم و بازگشتم و سه دانه به به سه دینار خریده بیاوردم. پس از چند روزی به دکان رفته و معامله نشستم. غلام سیاهی را دیدم که بهی در دست دارد به او گفتم که این به از کجاست که من نیز بخرم. بخندید و گفت: این به را از محبوبۀ خود گرفته ام؛ چند روز بود در سفر بودم چون بیامدم محبوبه را رنجور و نزار یافتم و سه دانه به در بالین داشت. یکی به من داده گفت: شوهر قلتبان من این ها را از بصره آورده. چون سخن غلام بشنیدم جهان به چشمم تیره شد. دکان برچیده به خانه آمدم. از غایت خشم عقل و شعور از من رفته بسان دیوانگان بودم. دیدم که دو دانه به در سر بالین دختر است از به سیّمین جویا شدم. دختر گفت: ندانستم چه کس برداشته است. من سخن غلام راست پنداشتم کاردی برگرفته به فراز سینۀ دختر نشستم و او را بکشتم و به گلیم اندر پیچیده به صندوق نهادم و صندوق بر استری نهاده بردم و به دجله اش درافکندم. ای خلیفه، زودتر مرا بکش و قصاص از من بستان که من بسی بیم از مکافات روز رستخیز دارم به سبب این که چون من صندوق در دجله افکنده بازگشتم پسر مهتر خود را دیدم گریان است سبب گریه پرسیدم و او از ماجرای مادرش آگاه نبود گفت: بهی از سه دانه به که در بالین مادر بود بگرفتم و به کوچه اندر بای می کردم، غلام سیاه بلند بالایی به از من بستد و گفت: این به از کجا آورده ای؟ من گفتم: مادرم رنجور است پدرم به بصره رفته سه دانه به به سه دینار خریده و آورده است که مادرم آن ها را ببوید. غلام به سخن من گوش نداد به از من ربوده برفت، من از بیم مادر گریانم. چون سخن کودک بشنیدم دانستم که غلام بهتان گفته و من دختر را به ستمگری کشته ام. پس غمین و محزون نشسته همی گریستم که عمّ من همین پیر به نزد من آمد. ماجرا بر او بیان کردم او نیز در پهلوی من به ماتم نشست. پنج شبانه روز است که گریانیم و به کشتن دختر افسوس همی خوردیم. ترا به اجدادت سوگند می دهم که مرا زود بکش. خلیفه گفت: ممکن نیست، نخواهم کشت مگر غلام را.

چون قصه بداینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند