سلام به روی ماهتون
رسیدیم به چهارمین شب قصه گویی شهرزاد
داستان صیاد و عفریت رو ادامه میدیم
ممنونم از حمایت ها و کامنتهای پر مهرتون
بریم سراغ ادامه داستان
چون شب چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون صیاد به عفریت گفت تا عیان نبینم باور نکنم، عفریت دودی گشته بر هوا بلند شد و به خمره اندر فرود آمد. فی الحال صیاد مهر بر سر خمره گذاشته بانگ بر عفریت زد که بازگو اکنون با تو چه کار کنم؟
عفریت خواست که بیرون آید، به در آمدن نتوانست و دانست که صیاد او را در زندان کرده و مهر سلیمان نبی بر آن نهاده است.
پس صیاد رویین خمره را بر گرفته به کنار دریا شد. عفریت گفت: چه خواهی کردن؟ گفت: ترا به دریا خواهم افکند که تا ابد در آنجا بمانی.
عفریت بنالید و گفت: مهر از سر خمره بردار و مرا رها کن که به پاداش نیکو خواهی رسید. صیاد گفت: دروغ میگویی و مثل من و تو مثل وزیر ملک یونان و حکیم رویان است و آن این بوده که:
حکایت ملک یونان و حکیم رویان
در زمین فرس و رویان ملکی بود، ملک یونانش گفتندی و در تن آن ملک ناخوشی برص بود که اطبا از معالجت آن عجز داشتند. روزی حکیمی سالخورده به آن شهر آمد که حکیم رویان نام داشت و لغت یونانی و فارسی و رومی و عربی، و سود و زبان گیاهها و برگ درختان نیک بدانستی.
پس حکیم چند روزی در آنجا بماند و شنید که تن ملک برص دارد و اطبا در علاج آن عاجز شده اند برخاسته به پیش ملک یونان شد و زمین بوشیده طبیبی خود را بر ملک عرضه نمود و گفت: ای ملک، شنیده ام که تنت ناخوشی فرو گرفته و تا کنون علاج پذیر نگشته. من میخواهم که معالجت کنم بی آنکه ترا شربتی بخورانم و روغنی بمالم.
ملک یونان در عجب شد و گفت: چگونه میتوانی بی دارو و شربت معالجت نمودن؟ و اگر چنین کنی ترا بی نیاز گردانم وآنچه که آروز داری بر آورم. اما چه روز و چه هنگام معالجه خواهی کرد؟ ای حکیم در این کار بشتاب! حکیم رویان زمین بوسیده به منزل بازگشت و به معالجت آماده شد.
روز دیگر به پیش ملک آمده گفت: امروز با گوی و چوگان به میدان همی رو. چون ملک با گوی و چوگان به میدان شد، حکیم رویان پیش آمد و چوگان بر گرفته به ملک داد و گفت: چنین بگیر و به قوّت بازو بر گوی بزن تا دست وتنت خوی کند و داور بر دست تو نفوذ کرده تنت را فرو خواهد گرفت. آن گاه به خانه بازگشته به گرمابه شو و پس از گرمابه زمانی بخواب که بهبودی یابی والسّلام.
در حال ملک یونان سوار گشته، چوگان به کف گرفت و بر گوی همی زد تا دست و تنش خوی کرد. حکیم رویان دانست که دارو بر تن او نفوذ کرده گفت: اکنون به خانه بازگرد و به گرمابه شو.
ملک به خانه رفته به گرمابه شد. پس از شست و شوی از گرمابه بیرون آمده بخسبید. چون از خواب بر خاست دید تنش از ناخوشی پاک گشته، به سیم سفید همی ماند. شادمان و خرسند گردید.
روز دیگر حکیم به بارگاه شد و زمین ببوسید و به طرف بساط ایستاده گفت:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ حادثه شخص تو دردمند مباد
حکم شعربه انجام رسانید. ملک برپاخاسته اورا درآغوش گرفت و درپهلوی خویشتن بنشاند. پس ازآن خوانها ی طعام بنهادند وخوردنی بخوردند وتا پسین به صحبت ومنادمت بنشستند. آن گاه ملک دو هزار دینار زر و هدیههای گرانبها به حکیم داد. حکیم به خانه بازگشت و ملک خرسند نشسته، به کردار نیک حکیم سپاس همی گفت.
چون روز دیگر شد، ملک به دیوان برنشست و حکیم نیز به بارگاه آمده زمین ببوسید. ملک او را درپهلوی خود جای داد. چون حکیم خواست بازگردد ملک هزار دینار زر با خلعتها و هدیهها بدو داد. ملک را با حکیم کار بدینجا رسید.
واما وزیر ملک مردی بخیل و بدخواه بود. چون بخششهای ملک یونان را به حکیم رویان بدید بدو رشک آورد و بدخواهی او در دل گرفت و به پیشگاه ملک یونان رفته زمین نیاز بوسه داد و گفت: ای ملک، بندگان درگاه را فرض است که ملک را از آنچه بینند آگاه کنند و پندی را که سودمند است. بازگویند. ملک گفت: پند بازگوی. وزیر گفت: پیشینیان گفته اند هر که درعاقبت کارها اندیشه نکند به رنج اندرافتد. من ملک را در طریق ناصواب میبینم که بردشمن و بدخواه خویش چندین عطا وبخشش میکندوازاین کاربس هراس دارم. ملک چون این بشنید به هم برآمد ورنگش پریدن گرفت. بس هراس دارم. وازوزیرپرسید که: بدخواه کیست؟ وزیر گفت: حکیم رویان دشمن جان ملک است. ملک گفت: چگونه بدخواه است که بی معالجت مرا از رنج چنان ناخوشی خلاص کرد؟ اگر من او را انبار مملکت و پادشاهی خود کنم هنوز پاداش صد یک نیکویی او نخواهد بود. گمان دارم که تو این سخن رااز رشک گفتی و همی خواهی که من او را کشته، پشیمان شوم. بدان سان که ملک سندباد پشیمان شد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
رسیدیم به چهارمین شب قصه گویی شهرزاد
داستان صیاد و عفریت رو ادامه میدیم
ممنونم از حمایت ها و کامنتهای پر مهرتون
بریم سراغ ادامه داستان
چون شب چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون صیاد به عفریت گفت تا عیان نبینم باور نکنم، عفریت دودی گشته بر هوا بلند شد و به خمره اندر فرود آمد. فی الحال صیاد مهر بر سر خمره گذاشته بانگ بر عفریت زد که بازگو اکنون با تو چه کار کنم؟
عفریت خواست که بیرون آید، به در آمدن نتوانست و دانست که صیاد او را در زندان کرده و مهر سلیمان نبی بر آن نهاده است.
پس صیاد رویین خمره را بر گرفته به کنار دریا شد. عفریت گفت: چه خواهی کردن؟ گفت: ترا به دریا خواهم افکند که تا ابد در آنجا بمانی.
عفریت بنالید و گفت: مهر از سر خمره بردار و مرا رها کن که به پاداش نیکو خواهی رسید. صیاد گفت: دروغ میگویی و مثل من و تو مثل وزیر ملک یونان و حکیم رویان است و آن این بوده که:
حکایت ملک یونان و حکیم رویان
در زمین فرس و رویان ملکی بود، ملک یونانش گفتندی و در تن آن ملک ناخوشی برص بود که اطبا از معالجت آن عجز داشتند. روزی حکیمی سالخورده به آن شهر آمد که حکیم رویان نام داشت و لغت یونانی و فارسی و رومی و عربی، و سود و زبان گیاهها و برگ درختان نیک بدانستی.
پس حکیم چند روزی در آنجا بماند و شنید که تن ملک برص دارد و اطبا در علاج آن عاجز شده اند برخاسته به پیش ملک یونان شد و زمین بوشیده طبیبی خود را بر ملک عرضه نمود و گفت: ای ملک، شنیده ام که تنت ناخوشی فرو گرفته و تا کنون علاج پذیر نگشته. من میخواهم که معالجت کنم بی آنکه ترا شربتی بخورانم و روغنی بمالم.
ملک یونان در عجب شد و گفت: چگونه میتوانی بی دارو و شربت معالجت نمودن؟ و اگر چنین کنی ترا بی نیاز گردانم وآنچه که آروز داری بر آورم. اما چه روز و چه هنگام معالجه خواهی کرد؟ ای حکیم در این کار بشتاب! حکیم رویان زمین بوسیده به منزل بازگشت و به معالجت آماده شد.
روز دیگر به پیش ملک آمده گفت: امروز با گوی و چوگان به میدان همی رو. چون ملک با گوی و چوگان به میدان شد، حکیم رویان پیش آمد و چوگان بر گرفته به ملک داد و گفت: چنین بگیر و به قوّت بازو بر گوی بزن تا دست وتنت خوی کند و داور بر دست تو نفوذ کرده تنت را فرو خواهد گرفت. آن گاه به خانه بازگشته به گرمابه شو و پس از گرمابه زمانی بخواب که بهبودی یابی والسّلام.
در حال ملک یونان سوار گشته، چوگان به کف گرفت و بر گوی همی زد تا دست و تنش خوی کرد. حکیم رویان دانست که دارو بر تن او نفوذ کرده گفت: اکنون به خانه بازگرد و به گرمابه شو.
ملک به خانه رفته به گرمابه شد. پس از شست و شوی از گرمابه بیرون آمده بخسبید. چون از خواب بر خاست دید تنش از ناخوشی پاک گشته، به سیم سفید همی ماند. شادمان و خرسند گردید.
روز دیگر حکیم به بارگاه شد و زمین ببوسید و به طرف بساط ایستاده گفت:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ حادثه شخص تو دردمند مباد
حکم شعربه انجام رسانید. ملک برپاخاسته اورا درآغوش گرفت و درپهلوی خویشتن بنشاند. پس ازآن خوانها ی طعام بنهادند وخوردنی بخوردند وتا پسین به صحبت ومنادمت بنشستند. آن گاه ملک دو هزار دینار زر و هدیههای گرانبها به حکیم داد. حکیم به خانه بازگشت و ملک خرسند نشسته، به کردار نیک حکیم سپاس همی گفت.
چون روز دیگر شد، ملک به دیوان برنشست و حکیم نیز به بارگاه آمده زمین ببوسید. ملک او را درپهلوی خود جای داد. چون حکیم خواست بازگردد ملک هزار دینار زر با خلعتها و هدیهها بدو داد. ملک را با حکیم کار بدینجا رسید.
واما وزیر ملک مردی بخیل و بدخواه بود. چون بخششهای ملک یونان را به حکیم رویان بدید بدو رشک آورد و بدخواهی او در دل گرفت و به پیشگاه ملک یونان رفته زمین نیاز بوسه داد و گفت: ای ملک، بندگان درگاه را فرض است که ملک را از آنچه بینند آگاه کنند و پندی را که سودمند است. بازگویند. ملک گفت: پند بازگوی. وزیر گفت: پیشینیان گفته اند هر که درعاقبت کارها اندیشه نکند به رنج اندرافتد. من ملک را در طریق ناصواب میبینم که بردشمن و بدخواه خویش چندین عطا وبخشش میکندوازاین کاربس هراس دارم. ملک چون این بشنید به هم برآمد ورنگش پریدن گرفت. بس هراس دارم. وازوزیرپرسید که: بدخواه کیست؟ وزیر گفت: حکیم رویان دشمن جان ملک است. ملک گفت: چگونه بدخواه است که بی معالجت مرا از رنج چنان ناخوشی خلاص کرد؟ اگر من او را انبار مملکت و پادشاهی خود کنم هنوز پاداش صد یک نیکویی او نخواهد بود. گمان دارم که تو این سخن رااز رشک گفتی و همی خواهی که من او را کشته، پشیمان شوم. بدان سان که ملک سندباد پشیمان شد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
- دسته بندی
- تفریح و سرگرمی
- برچسب
- هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند