هزارویکشب با آناهیتا الف - بخش دوم از شب پنچم-اپیزود12
سلام به روی ماهتون
چون حکیم دانست که ناچار کشته خواهد شد گفت: اکنون که به کشتنم آستین برزده ای مرا دستوری ده که به خانه خویش روم ووصیّت بگزارم ومراکتابی است برگزیده، اوراآورده بر توهدیه کنم. ملک گفت: چگونه کتابی است؟ حکیم گفت: آن کتاب سودهای بسیار دارد. کمتر سودش این است که پس از آنکه سر بریده شود، ملک آن کتاب را بگشاید و از صفحه دست چپ سه سطر بخواند، آن گاه سر من در سخن آید و آنچه را ملک سوال کند، پاسخ دهد. ملک رااین سخن آمد و حکیم را به پاسبان سپرده جواز رفتنش داد.
حکیم به خانه خویش رفته دوروز درخانه همی بود. روزسیّم درپیشگاه ملک حاضر گشت. کتابی کهن با مکحله ای در دست داشت. طبقی خواسته از آن مکحله اندکی دارو به طبق فرو ریخت و گفت: ای ملک، این کتاب بگیر چون سر مرا ببرند بفرمای که در همین طبق نهاده بدین دارو بیالایند که خونش باز ایستد. آن گاه کتاب گشوده بدان سان که گفتم سه سطر بخوان واز سر من آنچه خواهی سوال کن.
ملک کتاب بستد و خواست که آن را بگشاید. ورقهای کتاب را به هم پیوسته یافت. انگشت به آب دهنتر کرده ورقی چند بگشود و به آسانی گشوده نمیشد. چون شش ورق بگشود به کتاب اندر خطی نیافت. گفت: ای حکیم، خطی در کتاب ندیدم. حکیم گفت: ورقی چند نیز بگردان. ملک اوراق همی گشت تا اینکه زهری که حکیم درکتاب به کار برده بود بر ملک کارگر آمد وفریادی بلند برآورد. حکیم رویان چون حالت ملک بدید، گفت: ای ملک نگفتمت:
حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سر کند
به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند
سعدی
و هنوز حکیم ابیات به انجام نرسانیده بود که ملک درگذشت.
چون صیاد سخن بدینجا رسانید گفت: ای عفریت، بدان که اگر ملک یونان قصد کشتن حکیم رویان نمیکرد خدای تعالی او را نمیکشت. تو نیز ای عفریت، اگر نمیخواستی که مرا بکشی خدای تعالی ترا نمیکشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
00:00 - درود و معرفی
00:12 - آنچه گذشت
01:05 - لینک ها
01:19 - یه توضیح کوتاه
02:26 - داستان ملک یونان و حکیم رویان
05:00 - ادامه داستان صیاد و عفریت
سلام به روی ماهتون
چون حکیم دانست که ناچار کشته خواهد شد گفت: اکنون که به کشتنم آستین برزده ای مرا دستوری ده که به خانه خویش روم ووصیّت بگزارم ومراکتابی است برگزیده، اوراآورده بر توهدیه کنم. ملک گفت: چگونه کتابی است؟ حکیم گفت: آن کتاب سودهای بسیار دارد. کمتر سودش این است که پس از آنکه سر بریده شود، ملک آن کتاب را بگشاید و از صفحه دست چپ سه سطر بخواند، آن گاه سر من در سخن آید و آنچه را ملک سوال کند، پاسخ دهد. ملک رااین سخن آمد و حکیم را به پاسبان سپرده جواز رفتنش داد.
حکیم به خانه خویش رفته دوروز درخانه همی بود. روزسیّم درپیشگاه ملک حاضر گشت. کتابی کهن با مکحله ای در دست داشت. طبقی خواسته از آن مکحله اندکی دارو به طبق فرو ریخت و گفت: ای ملک، این کتاب بگیر چون سر مرا ببرند بفرمای که در همین طبق نهاده بدین دارو بیالایند که خونش باز ایستد. آن گاه کتاب گشوده بدان سان که گفتم سه سطر بخوان واز سر من آنچه خواهی سوال کن.
ملک کتاب بستد و خواست که آن را بگشاید. ورقهای کتاب را به هم پیوسته یافت. انگشت به آب دهنتر کرده ورقی چند بگشود و به آسانی گشوده نمیشد. چون شش ورق بگشود به کتاب اندر خطی نیافت. گفت: ای حکیم، خطی در کتاب ندیدم. حکیم گفت: ورقی چند نیز بگردان. ملک اوراق همی گشت تا اینکه زهری که حکیم درکتاب به کار برده بود بر ملک کارگر آمد وفریادی بلند برآورد. حکیم رویان چون حالت ملک بدید، گفت: ای ملک نگفتمت:
حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سر کند
به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند
سعدی
و هنوز حکیم ابیات به انجام نرسانیده بود که ملک درگذشت.
چون صیاد سخن بدینجا رسانید گفت: ای عفریت، بدان که اگر ملک یونان قصد کشتن حکیم رویان نمیکرد خدای تعالی او را نمیکشت. تو نیز ای عفریت، اگر نمیخواستی که مرا بکشی خدای تعالی ترا نمیکشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
00:00 - درود و معرفی
00:12 - آنچه گذشت
01:05 - لینک ها
01:19 - یه توضیح کوتاه
02:26 - داستان ملک یونان و حکیم رویان
05:00 - ادامه داستان صیاد و عفریت
- دسته بندی
- تفریح و سرگرمی
- برچسب
- هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند