لینک قسمت دوم همین داستان
https://youtu.be/W5eYwbZz9rY?si=XVF0gnycI6NsQBke
شب هجدهم هزارویکشب با آناهیتا الف -اپیزود27
داستان های هزارویکشب - 1001شب
الف الیله والیله
اگه کانال رو سابسکرایب نکردید الان وقتشه :")
کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشارات کلاله خاور
نشر سال ۱۳۱۵ هجری شمسی
حکایت دختر دوم در حکایت حمال با دختران
چون شب هیجدهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، خلیفه فرمود که این حکایات را بنویسند و به خزانه سپارند. پس از آن به دختر بزرگ گفت که: عفریت را پس از جادو کردن خواهرانت دیده ای یا نه؟ دختر گفت: ای خلیفه، ندیده ام ولیکن مویی از گیسوان خود فرو گرفته به من سپرده است که هر وقت آن موی بسوزانم حاضر شود. پس خلیفه موی عفریت را از دختر بگرفت و بسوزاند. در حال قصر به لرزه درآمد و عفریت پدید شد. چون مسلمان بود به خلیفه سلام کرد و گفت: ایدالله الخلیفه، این دختر با من احسان کرد و مرا از هلاک خلاص کرد و دشمن مرا بکشت من به پاداش نکویی او خواهرانش را که بر او ستم کرده بودند به جادوی دو سگ سیاه کردم، اگر خلیفه خلاصی ایشان را بخواهد من ایشان را از جادو خلاص کنم و به صورت نخستین بیاورم. خلیفه گفت: نخست ایشان را از جادو خلاص کن پس از آن به جستجوی آن ستمکار کنم که این دختر بیازرده و تنش را بدین سان کرده. عفریت گفت: من او را نیز بشناسم. بدان که او نزدیک ترین مردم است به خلیفه. پس عفریت طاس آبی را فسونی بردمید و بر آن دو سگ بپاشید. در حال، به صورت نخستین برگشته، دو دختر آفتاب روی شدند. پس از آن عفریت گفت: ای خلیفه، آن که تن این دختر به این سان کرده پسر تو امین است. خلیفه را شگفت آمد و گفت: منّت خدای را که این دو زیبا صنم به اهتمام من خلاص گشتند. خلیفه فرمود قاضی آوردند آن دختر را که خداوند خانه بود با دو خواهر او که به صورت سگ بودند بر سه ملکزاده صُعلوک نما کابین کرد و ملکزادگان را از خواص خود بگزید و دختری را که زن امین بود بدو داد و دلاله را خویشتن به زنی یاورد.
حکایت غلام دروغگو
چون چندی بر آن بگذشت شبی از شبها خلیفه به جعفر گفت: می خواهم که امشب به شهر اندر بگردم و از احوال حکّام آگاه شوم و هر کدام از ایشان به زیردستان ستم کرده باشند معزول گردانم. پس خلیفه با جعفر و مسرور برخاسته به شهر اندر همی گشتند تا به کوچه رسیدند. مرد سالخورده ای در آن جا دیدند که دامی بر دوش و سبدی بر سر نهاده عصایی به دست گرفته نرم نرم همی رود و ابیات همی خواند:
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
که هر یکی به دگر گونه داردم ناشاد
بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست
ز من مپرس که این عیب بر تو چون افتاد
تمتعی که من از فضل در جهان بردم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد
چون خلیفه ابیات بشنید با جعفر گفت: این ابیات گواهی می دهد که این مرد بسی بی چیز است. خلیفه پیش رفته پرسید که: ای مرد، حِرفَت تو چیست؟ گفت: صیّادم عیالمند، از نیمۀ روز تا اکنون بسی بکوشیدم خدای تعالی روزی امروز به من نرسانید، نومید بازگشتم و از زندگی به تنگ آمده درخواست مرگ می کردم. خلیفه گفت: اگر به کنار دجله بازگردی و به اقبال من دام در دجله بیندازی هر آن چه که به دام اندر افتد به صد دینار زر از تو خواهم خرید. صیاد از این سخن شاد شد و با خلیفه به کنار دجله بازگشت و دام در دجله بینداخت. پس از ساعتی دام بیرون کشید، صندوقی گران در دام به درآمد. خلیفه صد دینار به صیاد داده صندوق بگرفت و او را به دوش مسرور نهاده به قصر بیاورد. چون صندوق بشکستند گلیمی یافتند در هم پیچیده، چون گلیم گشودند چادری دیدند، چون چادر را برداشتند دختری کشته یافتند که تنش به نقرۀ خام همی مانست؛ خلیفه چون او را بدید بگریست و گفت: ای وزیر بی تدبیر، چونه من تحمل توانم کرد که به عهد من مردم را بکشند و به دجله بیندازند و بزه آن بر من بماند. ناچار باید کشندۀ دختر را بکشم. به روح عبّاس بن عبدالمطلّب سوگند که اگر کشندۀ دختر پدید نیاوری همۀ آل برمک را بکشم. چون جعفر خشم خلیفه بدید مهلت خواست. خلیفه سه روز مهلت داد. جعفر از بارگاه خلیفه به درآمده غمین و محزون همی رفت و به حیرات اندر بود که کشندۀ دختر چگونه به دست آورم و دیگری را بی گناه به جای وی چگونه به کشتن دهم.
پس به خانۀ خوش رفته به تشویش اندر بنشست. روز چهارم خلیفه او را بخواست و از کشندۀ دختر باز پرسید. جعفر گفت: «لا یعلم الغیب الا الله.» خلیفه در خشم شد و گفت: چون سوگند خورده ام امروز ترا بکشم. پس منادی را فرمود که در وی و محلّت ندا دهد که جعفر وزیر به دار کشده خواهد شد، هر کس خواهد به تفرّج بیاید. چون منادی ندا در داد مردمان گروه گروه قصد تماشا کردند ولی همه از شنیدن این خبر ملول و گریان بودند و سبب خشم خلیفه را به جعفر وزیر نمی دانستند.
چون مردم گرد آمدند خادمان خلیفه چوب دار نشانده چشم بر حکم خلیفه و گوش بر فرمان داشتند که ناگاه جوانی نیکو شمایل را دیدند که جامه های نو پوشیده به شتاب همی آید. چون به میان جمع رسید خوشتن را به روی پای جعفر وزیر انداخته گفت: ای وزیر دانشمند، دختی را که به صندوق اندر یافته اید من کشته ام. به قصاص او مرا باید کشت. چون جعفر این را شنید به خلاص خویش شاد گشت و به گرفتاری جوان محزون بود که ناگاه پیر سالخورده ای را دیدند که مردم به کنار می کند و شتابان همی آید. چون به نزد جعفر رسید گفت: ای وزیر، این جوان تقصیری ندارد به خویشتن بهتان می زند دختر را من کشته ام، مرا به قصاص او باید کشت. جوان گفت: ای وزیر، این پیرمردی کم خرد است نمی داند که چه می گوید، دختر را من کشته ام به قصاص او مرا باید کشت. پیر روی به آن جوان کرده گفت: ای فرزند، تو هنوز از جوانی بر نخورده ای و در دل بسی آرزو داری، ترا کشتن نشاید. من پیرم و از زندگی سیر گشته ام جان خود بر تو و بر وزیر فدا می کنم.
https://youtu.be/W5eYwbZz9rY?si=XVF0gnycI6NsQBke
شب هجدهم هزارویکشب با آناهیتا الف -اپیزود27
داستان های هزارویکشب - 1001شب
الف الیله والیله
اگه کانال رو سابسکرایب نکردید الان وقتشه :")
کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشارات کلاله خاور
نشر سال ۱۳۱۵ هجری شمسی
حکایت دختر دوم در حکایت حمال با دختران
چون شب هیجدهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، خلیفه فرمود که این حکایات را بنویسند و به خزانه سپارند. پس از آن به دختر بزرگ گفت که: عفریت را پس از جادو کردن خواهرانت دیده ای یا نه؟ دختر گفت: ای خلیفه، ندیده ام ولیکن مویی از گیسوان خود فرو گرفته به من سپرده است که هر وقت آن موی بسوزانم حاضر شود. پس خلیفه موی عفریت را از دختر بگرفت و بسوزاند. در حال قصر به لرزه درآمد و عفریت پدید شد. چون مسلمان بود به خلیفه سلام کرد و گفت: ایدالله الخلیفه، این دختر با من احسان کرد و مرا از هلاک خلاص کرد و دشمن مرا بکشت من به پاداش نکویی او خواهرانش را که بر او ستم کرده بودند به جادوی دو سگ سیاه کردم، اگر خلیفه خلاصی ایشان را بخواهد من ایشان را از جادو خلاص کنم و به صورت نخستین بیاورم. خلیفه گفت: نخست ایشان را از جادو خلاص کن پس از آن به جستجوی آن ستمکار کنم که این دختر بیازرده و تنش را بدین سان کرده. عفریت گفت: من او را نیز بشناسم. بدان که او نزدیک ترین مردم است به خلیفه. پس عفریت طاس آبی را فسونی بردمید و بر آن دو سگ بپاشید. در حال، به صورت نخستین برگشته، دو دختر آفتاب روی شدند. پس از آن عفریت گفت: ای خلیفه، آن که تن این دختر به این سان کرده پسر تو امین است. خلیفه را شگفت آمد و گفت: منّت خدای را که این دو زیبا صنم به اهتمام من خلاص گشتند. خلیفه فرمود قاضی آوردند آن دختر را که خداوند خانه بود با دو خواهر او که به صورت سگ بودند بر سه ملکزاده صُعلوک نما کابین کرد و ملکزادگان را از خواص خود بگزید و دختری را که زن امین بود بدو داد و دلاله را خویشتن به زنی یاورد.
حکایت غلام دروغگو
چون چندی بر آن بگذشت شبی از شبها خلیفه به جعفر گفت: می خواهم که امشب به شهر اندر بگردم و از احوال حکّام آگاه شوم و هر کدام از ایشان به زیردستان ستم کرده باشند معزول گردانم. پس خلیفه با جعفر و مسرور برخاسته به شهر اندر همی گشتند تا به کوچه رسیدند. مرد سالخورده ای در آن جا دیدند که دامی بر دوش و سبدی بر سر نهاده عصایی به دست گرفته نرم نرم همی رود و ابیات همی خواند:
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
که هر یکی به دگر گونه داردم ناشاد
بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست
ز من مپرس که این عیب بر تو چون افتاد
تمتعی که من از فضل در جهان بردم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد
چون خلیفه ابیات بشنید با جعفر گفت: این ابیات گواهی می دهد که این مرد بسی بی چیز است. خلیفه پیش رفته پرسید که: ای مرد، حِرفَت تو چیست؟ گفت: صیّادم عیالمند، از نیمۀ روز تا اکنون بسی بکوشیدم خدای تعالی روزی امروز به من نرسانید، نومید بازگشتم و از زندگی به تنگ آمده درخواست مرگ می کردم. خلیفه گفت: اگر به کنار دجله بازگردی و به اقبال من دام در دجله بیندازی هر آن چه که به دام اندر افتد به صد دینار زر از تو خواهم خرید. صیاد از این سخن شاد شد و با خلیفه به کنار دجله بازگشت و دام در دجله بینداخت. پس از ساعتی دام بیرون کشید، صندوقی گران در دام به درآمد. خلیفه صد دینار به صیاد داده صندوق بگرفت و او را به دوش مسرور نهاده به قصر بیاورد. چون صندوق بشکستند گلیمی یافتند در هم پیچیده، چون گلیم گشودند چادری دیدند، چون چادر را برداشتند دختری کشته یافتند که تنش به نقرۀ خام همی مانست؛ خلیفه چون او را بدید بگریست و گفت: ای وزیر بی تدبیر، چونه من تحمل توانم کرد که به عهد من مردم را بکشند و به دجله بیندازند و بزه آن بر من بماند. ناچار باید کشندۀ دختر را بکشم. به روح عبّاس بن عبدالمطلّب سوگند که اگر کشندۀ دختر پدید نیاوری همۀ آل برمک را بکشم. چون جعفر خشم خلیفه بدید مهلت خواست. خلیفه سه روز مهلت داد. جعفر از بارگاه خلیفه به درآمده غمین و محزون همی رفت و به حیرات اندر بود که کشندۀ دختر چگونه به دست آورم و دیگری را بی گناه به جای وی چگونه به کشتن دهم.
پس به خانۀ خوش رفته به تشویش اندر بنشست. روز چهارم خلیفه او را بخواست و از کشندۀ دختر باز پرسید. جعفر گفت: «لا یعلم الغیب الا الله.» خلیفه در خشم شد و گفت: چون سوگند خورده ام امروز ترا بکشم. پس منادی را فرمود که در وی و محلّت ندا دهد که جعفر وزیر به دار کشده خواهد شد، هر کس خواهد به تفرّج بیاید. چون منادی ندا در داد مردمان گروه گروه قصد تماشا کردند ولی همه از شنیدن این خبر ملول و گریان بودند و سبب خشم خلیفه را به جعفر وزیر نمی دانستند.
چون مردم گرد آمدند خادمان خلیفه چوب دار نشانده چشم بر حکم خلیفه و گوش بر فرمان داشتند که ناگاه جوانی نیکو شمایل را دیدند که جامه های نو پوشیده به شتاب همی آید. چون به میان جمع رسید خوشتن را به روی پای جعفر وزیر انداخته گفت: ای وزیر دانشمند، دختی را که به صندوق اندر یافته اید من کشته ام. به قصاص او مرا باید کشت. چون جعفر این را شنید به خلاص خویش شاد گشت و به گرفتاری جوان محزون بود که ناگاه پیر سالخورده ای را دیدند که مردم به کنار می کند و شتابان همی آید. چون به نزد جعفر رسید گفت: ای وزیر، این جوان تقصیری ندارد به خویشتن بهتان می زند دختر را من کشته ام، مرا به قصاص او باید کشت. جوان گفت: ای وزیر، این پیرمردی کم خرد است نمی داند که چه می گوید، دختر را من کشته ام به قصاص او مرا باید کشت. پیر روی به آن جوان کرده گفت: ای فرزند، تو هنوز از جوانی بر نخورده ای و در دل بسی آرزو داری، ترا کشتن نشاید. من پیرم و از زندگی سیر گشته ام جان خود بر تو و بر وزیر فدا می کنم.
- دسته بندی
- تفریح و سرگرمی
- برچسب
- هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند