شب چهاردهم هزارویکشب با آناهیتا الف -اپیزود25
داستان های هزارویکشب - 1001شب
الف الیله والیله
اگه کانال رو سابسکرایب نکردید الان وقتشه :")
کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشارات کلاله خاور
نشر سال ۱۳۱۵ هجری شمسی
حکایت دختر اول در حکایت حمال با دختران
و حالا ادامه داستان: چون شب شانزدهم برآمد
حکایت بانو و دو سگش
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، بزرگترین دختران پیش آمده زمین ببوسید و گفت: من طرفه حکایتی دارم و آن این است که این دو سگ ، خواهران پدری من اند و من مهتر خواهرانم . چون پدر ما بمرد پنج هزار دینار زر به میراث گذاشت. خواهران من جهیز گرفته هر کدام به شوهری رفتند. پس از چندی شوهران نقدینه ایشان بستدند و کالا خریده با زنان به بازرگانی برفتند. چهار سال به غربت اندر بسر بردند وسرمایه تلف کردند. شوهران از ایشان دست برداشته برفتند وایشان به صورت دریوزگان پیش من آمدند از بس که بی سامان بودند من به زحمت ایشان را بشناختم و از حالت ایشان باز پرسیدم گفتند: قصّه باز گفتن سودی ندارد، سرنوشت این بوده است. من ایشان را به گرمابه فرستاده جامه بپوشاندم و ایشان را به بزرگی برگزیدم. گفتم: من خواسته بی شمر دارم همه مال از آن من و شماست. پس همه روزه در نیکی احسان به ایشان می افزودم تا سالی بر این بگذشت.
ایشان از مال من مالی اندوخته گفتند که: ما را شوی باید. گفتم: مرد خوب به جهان اندر نایاب است، شما شوهر گرفتید و آزمودید، دیگر بار شوی کردن سودی ندارد. ایشان سخن نپذیرفتند. من از مال خویش جهیز گرفته ایشان داده آنچه که داشتند بستدند و ایشان را به سفر برده در میان راه از ایشان پیمان دست برداشته برفتند. ایشان برهنه بازگشته پیش من آمدند و عذر خواست پیمان بستند که دیگر نام شوهر به زبان نیاورند.
من عذر پذیرفته پیش از پیش به ایشان احسان می کردم تا اینکه سالی بر این بگذشت و من کالای فزون خریده به قصد بصره به کشتی نشستم و خانه به ایشان سپردم. ایشان گفتند: ما طاقت جدایی تو نداریم. من ایشان را نیز با خود به کشتی نشانده شبانه روز همی رفتیم تا اینکه ناخدا غفلت کرد و کشتی از راه به درشد. پس از چند روز شهری پدید گشت. از ناخدا پرسیدیم که: این کدام شهر است؟ گفت: نمی شناسم و تمامی عمر در دریا کشتی رانده ام و هرگز این شهر را ندیده بودم ، اکنون که بدینجا آمده ایم شما کالای خویش به شهر برده بفروشید اگر خریدار نباشد دو روز برآسوده توشه بگیرید پس از آن کشتی به سوی مقصد برانیم.
پس ناخدا برخاسته به شهر رفت، در حال باز گردیده گفت: برخیزید و به شهر آیید و قدرت خدای تعالی را ببینید. آن گاه ما به شهر رفته دیدیم که مردم شهر همگی سنگ سیاه شده، زر و سیم و دیگر کالای مردم جا به جا مانده است. ما را عجب آمد. همه از یکدیگر جدا گشته از بهر تفرّج شهر به هر کوی و برزن برفتیم و من به سوی قصر ملک بشتافتم. در آن جا دیدم که همۀ ظروف از زر و سیم است و ملک را به فراز تخت دیدم که وزرا و خادمان و سپاهیان به پیش او ایستاده همگی سنگ بودند و گوهرهای درخشنده بر آن تخت بود که چون ستارگان پرتو همی دادند. پس به حرمسرای رفته ملکه را دیدم که تاج مکلّل و عقد مرصّع و قلاده گوهر نشان و جامه های زرّین او به حال خود بودند ولی ملکه سنگی سیاه شده بود. در آن جا دری یافتم از در به درون شدم و از نردبانی که در آنجا بود فراز رفته ایوانی دیدم که فرش های حریر و استبرق به آن جا گسترده بودند و تختی مرصّع با درّ و گوهر در صدر ایوان دیدم که گوهرهای درخشنده تر از ماه تابان بر آن تخت بود. پس از آن به جای دیگر رفته عجایب بسیار دیدم که از دیدن آن ها به دهشت اندر شدم و حیران همی گشتم تا شب در آمد. خواستم از قصر به در آیم راه نشناختم. در مکانی که تخت بر آن بود بخفتم.
چون نیمی از شب برفت آواز تلاوت قرآن شنیدم. در حال برخاسته بدان سو رفتم. عبادتگاهی یافتم که قندیل آویخته و شمع ها سوخته و سجّاده گسترده اند و جوانی نیکو شمایل در آن جا به تلاوت مشغول است. مرا از آن جوان عجب آمد که چگونه مردم شهر بجز این جوان همگی سنگ سیاه اند. پس نزدیک آن جوان رفته سلامش دادم. ردّ سلام کرد. گفتم: پرسشی از تو خواهم کرد و بدین قرآن که همی خوانی سوگندت می دهم که براستی پاسخ ده. آن جوان تبسمی کرده گفت: نخست تو بازگو که بدین مقام چگونه آمدی؟ من ماجرای خویش بیان کردم و از احوال مردم شهر پرسیدم. مصحف بر هم نهاد و مرا پیش خود خوانده بنشاند. دیدم که آن پسر در نکویی چنان است که شاعر گفته:
پریچهره بتی عیّار و دلبر
نگارِ سر و قدِّ ماه منظر
اگر آذر چو تو دانست کردن
درود از جان من بر جان آذر
اگر بتگر چون تو بِت برنگارد
مریزاد آن خجسته دست بُتگر
من تیر محبّت او خورده دل به مهرش سپردم و از حکایت مردم شهر باز پرسیدم. گفت: پدر من ملک شهر بود و او همان است که به فراز تخت، سنگ شده و مادرم همان بود که به حرمسرای اندر بدیدی. پدر و مادرم و مردم شهر ستایش پروردگار نکردند و آتش همی پرستیدند و به ماه و هور سوگند یاد می کردند. ولکن در خانۀ ما پیرزنی بود خداپرست که دین خود آشکار نمی کرد و پدرم به امانت و پاکدامنی او اعتماد تمام داشت و مرا بدو سپرد که تربیت داده احکام دین مجوسم بیاموزد. او احکام دین اسلام و تلاوت قرآن به من بیاموخت. من نیز دین خود پوشیده می داشتم. تا این که مردم در کفر طغیان کردند.
روزی از هاتفی شنیدیم که گفت: ای مردمان این شهر، از پرستش آتش بازگردید و خدا را پرستید. مردم ترسیدند و به پیش ملک آمدند. پدرم گفت: از آواز هاتف نترسید و از دین پدران برنگردید. مردمان به سخن ملک اعتماد کردند. سالی به همین منوال آتش پرستیدند. چون سال دوم برآمد همان آواز بشنیدند از کفر بازنگشتند. خشم خدای تعالی ایشان را فرو گرفت همه سنگ سیاه شدند
00:00 - 01:30 آنچه گذشت
01:30 - 12:20 داستان شب شانزدهم
12:20 - 16:00 توضیحات
داستان های هزارویکشب - 1001شب
الف الیله والیله
اگه کانال رو سابسکرایب نکردید الان وقتشه :")
کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشارات کلاله خاور
نشر سال ۱۳۱۵ هجری شمسی
حکایت دختر اول در حکایت حمال با دختران
و حالا ادامه داستان: چون شب شانزدهم برآمد
حکایت بانو و دو سگش
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، بزرگترین دختران پیش آمده زمین ببوسید و گفت: من طرفه حکایتی دارم و آن این است که این دو سگ ، خواهران پدری من اند و من مهتر خواهرانم . چون پدر ما بمرد پنج هزار دینار زر به میراث گذاشت. خواهران من جهیز گرفته هر کدام به شوهری رفتند. پس از چندی شوهران نقدینه ایشان بستدند و کالا خریده با زنان به بازرگانی برفتند. چهار سال به غربت اندر بسر بردند وسرمایه تلف کردند. شوهران از ایشان دست برداشته برفتند وایشان به صورت دریوزگان پیش من آمدند از بس که بی سامان بودند من به زحمت ایشان را بشناختم و از حالت ایشان باز پرسیدم گفتند: قصّه باز گفتن سودی ندارد، سرنوشت این بوده است. من ایشان را به گرمابه فرستاده جامه بپوشاندم و ایشان را به بزرگی برگزیدم. گفتم: من خواسته بی شمر دارم همه مال از آن من و شماست. پس همه روزه در نیکی احسان به ایشان می افزودم تا سالی بر این بگذشت.
ایشان از مال من مالی اندوخته گفتند که: ما را شوی باید. گفتم: مرد خوب به جهان اندر نایاب است، شما شوهر گرفتید و آزمودید، دیگر بار شوی کردن سودی ندارد. ایشان سخن نپذیرفتند. من از مال خویش جهیز گرفته ایشان داده آنچه که داشتند بستدند و ایشان را به سفر برده در میان راه از ایشان پیمان دست برداشته برفتند. ایشان برهنه بازگشته پیش من آمدند و عذر خواست پیمان بستند که دیگر نام شوهر به زبان نیاورند.
من عذر پذیرفته پیش از پیش به ایشان احسان می کردم تا اینکه سالی بر این بگذشت و من کالای فزون خریده به قصد بصره به کشتی نشستم و خانه به ایشان سپردم. ایشان گفتند: ما طاقت جدایی تو نداریم. من ایشان را نیز با خود به کشتی نشانده شبانه روز همی رفتیم تا اینکه ناخدا غفلت کرد و کشتی از راه به درشد. پس از چند روز شهری پدید گشت. از ناخدا پرسیدیم که: این کدام شهر است؟ گفت: نمی شناسم و تمامی عمر در دریا کشتی رانده ام و هرگز این شهر را ندیده بودم ، اکنون که بدینجا آمده ایم شما کالای خویش به شهر برده بفروشید اگر خریدار نباشد دو روز برآسوده توشه بگیرید پس از آن کشتی به سوی مقصد برانیم.
پس ناخدا برخاسته به شهر رفت، در حال باز گردیده گفت: برخیزید و به شهر آیید و قدرت خدای تعالی را ببینید. آن گاه ما به شهر رفته دیدیم که مردم شهر همگی سنگ سیاه شده، زر و سیم و دیگر کالای مردم جا به جا مانده است. ما را عجب آمد. همه از یکدیگر جدا گشته از بهر تفرّج شهر به هر کوی و برزن برفتیم و من به سوی قصر ملک بشتافتم. در آن جا دیدم که همۀ ظروف از زر و سیم است و ملک را به فراز تخت دیدم که وزرا و خادمان و سپاهیان به پیش او ایستاده همگی سنگ بودند و گوهرهای درخشنده بر آن تخت بود که چون ستارگان پرتو همی دادند. پس به حرمسرای رفته ملکه را دیدم که تاج مکلّل و عقد مرصّع و قلاده گوهر نشان و جامه های زرّین او به حال خود بودند ولی ملکه سنگی سیاه شده بود. در آن جا دری یافتم از در به درون شدم و از نردبانی که در آنجا بود فراز رفته ایوانی دیدم که فرش های حریر و استبرق به آن جا گسترده بودند و تختی مرصّع با درّ و گوهر در صدر ایوان دیدم که گوهرهای درخشنده تر از ماه تابان بر آن تخت بود. پس از آن به جای دیگر رفته عجایب بسیار دیدم که از دیدن آن ها به دهشت اندر شدم و حیران همی گشتم تا شب در آمد. خواستم از قصر به در آیم راه نشناختم. در مکانی که تخت بر آن بود بخفتم.
چون نیمی از شب برفت آواز تلاوت قرآن شنیدم. در حال برخاسته بدان سو رفتم. عبادتگاهی یافتم که قندیل آویخته و شمع ها سوخته و سجّاده گسترده اند و جوانی نیکو شمایل در آن جا به تلاوت مشغول است. مرا از آن جوان عجب آمد که چگونه مردم شهر بجز این جوان همگی سنگ سیاه اند. پس نزدیک آن جوان رفته سلامش دادم. ردّ سلام کرد. گفتم: پرسشی از تو خواهم کرد و بدین قرآن که همی خوانی سوگندت می دهم که براستی پاسخ ده. آن جوان تبسمی کرده گفت: نخست تو بازگو که بدین مقام چگونه آمدی؟ من ماجرای خویش بیان کردم و از احوال مردم شهر پرسیدم. مصحف بر هم نهاد و مرا پیش خود خوانده بنشاند. دیدم که آن پسر در نکویی چنان است که شاعر گفته:
پریچهره بتی عیّار و دلبر
نگارِ سر و قدِّ ماه منظر
اگر آذر چو تو دانست کردن
درود از جان من بر جان آذر
اگر بتگر چون تو بِت برنگارد
مریزاد آن خجسته دست بُتگر
من تیر محبّت او خورده دل به مهرش سپردم و از حکایت مردم شهر باز پرسیدم. گفت: پدر من ملک شهر بود و او همان است که به فراز تخت، سنگ شده و مادرم همان بود که به حرمسرای اندر بدیدی. پدر و مادرم و مردم شهر ستایش پروردگار نکردند و آتش همی پرستیدند و به ماه و هور سوگند یاد می کردند. ولکن در خانۀ ما پیرزنی بود خداپرست که دین خود آشکار نمی کرد و پدرم به امانت و پاکدامنی او اعتماد تمام داشت و مرا بدو سپرد که تربیت داده احکام دین مجوسم بیاموزد. او احکام دین اسلام و تلاوت قرآن به من بیاموخت. من نیز دین خود پوشیده می داشتم. تا این که مردم در کفر طغیان کردند.
روزی از هاتفی شنیدیم که گفت: ای مردمان این شهر، از پرستش آتش بازگردید و خدا را پرستید. مردم ترسیدند و به پیش ملک آمدند. پدرم گفت: از آواز هاتف نترسید و از دین پدران برنگردید. مردمان به سخن ملک اعتماد کردند. سالی به همین منوال آتش پرستیدند. چون سال دوم برآمد همان آواز بشنیدند از کفر بازنگشتند. خشم خدای تعالی ایشان را فرو گرفت همه سنگ سیاه شدند
00:00 - 01:30 آنچه گذشت
01:30 - 12:20 داستان شب شانزدهم
12:20 - 16:00 توضیحات
- دسته بندی
- تفریح و سرگرمی
- برچسب
- هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند