Write For Us

هزارویکشب با آناهیتا الف - قسمت ششم - شب دوم ازدواج

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
سلام به روی ماهتون
رسیدیم به دومین شب قصه گویی شهرزاد
داستان بازرگان و غزال رو ادامه میدیم
ممنونم از حمایت ها و کامنتهای پر مهرتون

بریم سراغ ادامه داستان :
دنیا زاد گفت: ای خواهر، چه خوش حدیثی گفتی. شهرزاد گفت: اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیثی گویم. ملک با خود گفت: این را نمی‌کشم تا باقی داستان بشنوم.

چون روز شد ملک به دیوان برنشست آن روز تا پسین به کار مملکت مشغول بود. وزیر همه روز منتظر کشته شدن دختر ایستاده هیچ خبر نشنود. در عجب شد. پس ملک از دیوان برخاسته به حرمسرای شد و با دختر وزیر به حدیث گفتن بنشست.

درخوابگاه شدند و شهریار از دختر وزیر تمتع برداشت. پس از آن دختر وزیر از تخت به زیر آمده در پای تخت بنشست. دنیا زاد گفت: ای خواهر، حدیث بازرگان و عفریت را تمام کن. شهرزاد گفت: ای ملک اجازت دهد بازگویم. ملک جواز داد. شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، خداوند غزال به عفریت گفت: ای امیر عفریتان، چون گوساله رها کن. همین غزال که دختر عمّ من است، به پیش من ایستاده نظر می‌کرد و در کشتن گوساله همی کوشید و می‌گفت: همین گوساله را بکش که گوساله است فربه. ولی من کشتن


گوساله رابه خود هموار نکردم. به شبانش دادم. شبان گوساله گرفته برفت.

روز دیگر شبان پیش من آمده و بشارت داده گفت: مرادختری است که در خردسالی از پیر زالی ساحری آموخته بود. چون من گوساله به خانه بردم آن دختر روی خود پوشیده بگریست. پس از آن بخندید و گفت: ای پدر، چون است ای مرد بیگانه به خانه همی آوری؟ گفتم: مرد کدام است و گریه وخنده تو از بهر چه بود؟ گفت: این گوساله بازرگان زاده است که زن پدرش او را با مادر او به جادو گاو و گوساله کرده است وسبب خنده همین بود. اما گریستنم از برای این بود که مادر او را پدرش سر بریده.

ای امیرعفریتان، چون این را ازشبان بشنیدم ازخانه به درآمدم وازنشاط پای از سرنمی دانستم وهمی رفتم تا به خانه شبان رسیدم. دختر شبان برمن سلام داد و دست مرا ببوسید و به کناری ایستاد. پس از آن همان گوساله پیش آمد و روی بر زمین مالیده بر خاک غلتید. من با دختر شبان گفتم: آنچه از این گوساله گفته ای راست است؟ گفت: آری، این فرزند تو است. اگر او را از این رنج خلاص کنی چندان مال بر تو بذل کنم که بی نیاز شوی. دخترتبسمی کرده گفت: مرا به مال تو حاجتی نیست. اما با من عهد کن که اگر من از این گوساله سحر بردارم مرا بدو کابین کنی و اجازت ودهی که به جادو کننده او جادو کنم وگرنه از بد او ایمن نخواهم بود. گفتم: خون دختر عمّ خود را بر تو حلال کردم، آنچه دانی بکن. پس طاسی پر از آب کرده وافسونی بر آن خوانده بر گوساله پاشید. فی الحال گوساله به صورت انسان برآمد. من او رادر آغوش کشیده به چشمش بوسه دادم و دختر شبان را به زنی او در آوردم. او نیز دختر عمّ مرا به جادو غزالی کرد. او همین غزال است. به هر سوی که می‌روم آن را با خود می‌برم.

چون به اینجا رسیدم بازرگان را همین مکان دیده حکایت او را شنیدم؛ بایستادم تا از انجام کاراو آگهی یابم.

ای عفریتان، این است حکایت من و این غزال.
حکایت پیر دوم و دو سگش

عفریت گفت: طرفه حدیثی است، از سه یک خون او گذشتم. درآن دم پیر دوم، خداوند سگان شکاری، پیش آمد و گفت: ای امیر عفریتان، این دو سگ برادران من بودند. چون پدر من سپری شد، سه هزار دینار زر به میراث گذاشت. آن در دکانی به بیع و شری نشستم و برادر دیگرم به سفر رفت. پس از سالی تهیدست باز آمد. من او را به دکان برده، هزار دینار سرما یه بدو دادم، چند روزی با هم بودیم. پس از آن هر دو برادر عزم سفر کردند و از من همرهی خواستند. من به سفر مایل نبودم عازم سفر نشدم. رنج و زیان سفر را به ایشان بنمودم. ایشان نیز ترک سفر کردند.

شش سال بدان منوال، هر یک جداگانه، در دکانی بنشستیم، پس از آن من نیز با ایشان موافقت کرده مایه بر شمردیم؛ شش هزار دینار بود. من گفتم: نیمه ای از این به زیر خاک اندر پنهان داریم که اگر به بضاعت ما آسیبی روی دهد آن را سرمایه کنیم و نیمه دیگر را از بهر تجارت برداریم. تدبیر من ایشان را پسند افتاد. بدان سان کردند که من بگفتم. آن گاه سفر کرده به کشتی بر نشستیم.

یک ماه کشتی همی راندیم، تا به شهری برسیدیم. متاع خود را به بهای گران فروختیم یک بر ده سود کردیم. پس از آن به قصد سفر به کنار دریا شدیم. دختری در آنجا دیدیم که جامه ای کهن در بر داشت و با من گفت: توانی با من نکویی کنی و پاداش نکویی کنی و پاداش نیکو یابی؟
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند