Write For Us

نبرد با جن - حکایت گدای دوم - اپیزود 22 داستان های هزارویکشب شب چهاردهم - هزارویکشب با آناهیتا الف

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
شب چهاردهم هزارویکشب با آناهیتا الف -اپیزود23
داستان های هزارویکشب - 1001شب
الف الیله والیله

درود بر شما
ممنون که این ویدیو رو برای تماشا انتخاب کردید.
اگه کانال رو سابسکرایب نکردید الان وقتشه :")

کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشارات کلاله خاور
نشر سال ۱۳۱۵ هجری شمسی


و حالا ادامه داستان:
شب چهاردهم
چون شب چهاردهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، آن گدای یک چشم گفت: ای خاتون، چون دختر ملک با کارد دایره ای کشید طلسماتی بر آن نوشت و فسونی چند بخواند. دیدیم که قصر تاریک گردید و عفریت پدیدار شد. همگی هراسان گشتیم. دختر ملک با او گفت: «لا اهلا و لا سهلا»‏[۱]‎ عفریت به صورت شیری پاسخ داد که: ای خیانتکار، چگونه عهد فراموش کردی و پیمان بشکستی. آخر من و تو پیمان بر بسته بودیم که هیچ یک دیگری را نیازاریم. حال که تو خلاف کردی آماده باش. پس دهان باز کرده مانند شیر بغرّید.

دختر مویی از گیسوان فرو گرفته فسونی بر او دمید. در حال شمشیر برنده شد و شیر را دو نیمه کرد. سر شیر به صورت کژدمی شد. دختر مار بزرگی گردید. با هم در آویختند. پس از آن کژدم به صورت عقاب شد. دختر به صورت کرکس برآمد. زمانی بجنگیدند. عفریت گربه ای شد سیاه. دختر به صورت گرگ برآمد. عفریت اناری شد و بر هوا بلند گشت و بر زمین آمد بشکست و دانه‌های آن بپاشید. زمین قصر از دانه نار پر شد. در حال دختر خروسی گردید و دانه‌ها را برچید. دانه ای از آن به سوی حوض رفت. خروس خروشی برآورده بال و پر همی زد و به منقار خود اشارت همی کرد. ما قصد او را نمی‌دانستیم تا این که آن یک دانه را بدید. خواست که او را نیز برباید دانه به حوض اندر افتاده ماهی شد. دختر خویشتن در آب افکنده نهنگ گردید. با هم در آویختند و فریاد کردند تا عفریت به در آمده شعلۀ آتشی شد و از دهان و چشمان و بینی او آتشی فرو می‌ریخت. دختر نیز خرمن آتش گردید. ما از بیم خواستیم که خود را به حوض در افکنیم. پس آن‌ها با هم در آویختند و آتش به یکدیگر همی افشاندند و شرارۀ ایشان به ما می‌رسید ولی شرارۀ دختر بی آزار بود.

پس شرری از عفریت به یک چشم من برآمده چشم من نابینا شد و شرری به ملک برآمده زنخدانش بسوخت و دندان هایش فرو ریخت و شرارۀ دیگر به سینۀ خواجه سرای بر آمده در حال بمرد. ما به هلاک خویش، تن در دادیم و به تشویش اندر بودیم که گوینده گفت: «خَذَل مَن کَفَرَ بدینِ سَیّدِ البشر»‏[۲]‎ دیدیم که دختر ملک از میان آتش به درآمده عفریت مشتی خاکستر گردید. پس از آن دختر پیش من آمد و آب خواسته فسونی بر آن دمید و بر من بپاشید. به صورت نخست برآمدم ولی یک چشم نداشتم. پس دختر گفت: ای پدر، من نیز بخواهم مرد اگر آن یک دانه نار را پیش از آنکه به حوض اندر افتد ربوده بودم جان در می‌بردم ولکن از آن غفلت کردم. از حکم تقدیر گریزی نباشد چون قضا آید طبیب ابله شود. دختر به گفتگو اندر بود که شرری به سینه اش برآمد و بسوخت و در حال مشتی خاکستر شد. همگی به حیرت درماندند و من با خود می‌گفتم که: کاش من می‌سوختم و چنین زیبا صنمی را که با من این همه نیکویی کرد بدین سان نمی‌دیدم. چون ملک دختر خود را در آن حال بدید جامه بر تن بدرید. زنان و کنیزان گریان شدند و ناله و خروش از همگان بلند شد و هفت روز به ماتم بنشستیم. پس از آن ملک خاکستر عفریت بر باد داد و بر سر خاکستر دختر، قبّه ای ساخت و همه روزه به قبّه اندر شده همی گریست تا این که ملک را بیماری سخت روی داد. پس از یک ماه بهبودی پدید آمد. مرا پیش خود خوانده گفت: کاش روی نامبارک ترا ندیده بودم که مرا بدین روز نشاندی و سبب هلاک دختر من شدی، الحال از این شهر بیرون شو.

من به گرمابه رفته زنخ تراشیده و از شهر بیرون شدم و نمی‌دانستم که به کدام سوی روم و در کار خویش حیران و سرگردان بودم و به محنتهایی که روی داده بود همی گریستم و این ابیات همی خواندم:

فریاد من از این فلک آینه کردار
کایینۀ بخت من از او دارد زنگار

آسیمه شدم هیچ ندانم چه کنم من
عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار

از گنبد دوّار چنین خیره بمانم
بس کس که چنین خیره شد از گنبد دوّار

پس کوه و هامون نَوَر دیده به دارالسّلام شتافتم که شاید خلیفه را از حالت خویش بیاگاهانم. چون بدینجا رسیدم گدای نخستین را دیدم که او نیز همان دم رسیده بود. در گفتگو بودیم که گدای سیّم برسید، با یکدیگر یار گشته همی گشتیم که قَدَر ما را به این مقام پرخطر رهنمون شد. خداوند خانه گفت: از این هم بند بردارید. چون بند برداشتند گفت: تا حکایت یاران نشنوم نخواهم رفت.

حکایت گدای سوم
آن گاه گدای سیّم پیش آمده گفت: ای خاتون، مرا حدیثی است عجب‌تر از حدیث هر دو و آن این است که من ملکزاده بودم. چون پدرم بمرد من در مملکت بنشستم. به عدل و داد، رعیت و سپاه خرسند داشتم ولی مرا به سفر دریا و تفرّج جزیره‌ها رغبت تمام بود. روزی برای تفرّج ده کشتی ترتیب داده توشۀ یک ماهه به کشتی‌ها بنهادم و به کشتی نشسته بیست روز در دریا تفرّج کردیم تا به جزیره ای برسیدیم. دو روز در آن جا مانده باز به کشتی بنشستیم. بیست روز دیگر کشتی براندیم.

شبی از شب‌ها بادهای مخالف وزیدن گرفت و تا هنگام بامداد دریا به تلاطم بود. چون روز برآمد باد بنشست و کشتی آرام گرفت ولی دگرگونه آب‌ها بدیدیم. ناخدا به فراز کشتی برشد و با حالت دگرگون به زیر آمده دستار بر زمین انداخت و تپانچه بر روی خود زد و گریان شد. سبب آن سوال کردیم. گفت که: آمادۀ هلاک شوید. گفتیم: ای ناخدا، سبب بیان کن. گفت: ای ملک، چون به فراز کشتی برشدم از دور سیاهی نمایان بود، گاهی سیاه و گاهی سپید می‌نمود. من دانستم که آن کوه مغناطیس است و یازده روز است که کشتی به بیراهه آمده، کشتی ما دیگر ره به سلامت نخواهد برد و هنگام بامداد به کوه مغناطیس خواهیم رسید و آن کوه کشتی را به سوی خویش کشد و آن چه که میخ آهنی به کشتی اندر است از کشتی بپراکند و بر کوه بچسبد و ای ملک،

ادامه در کامنت اول
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند