هزارویکشب با آناهیتا الف -اپیزود17
داستان های هزارویکشب - 1001شب
الف الیله والیله
سلام به روی ماهتون
ممنون که این ویدیو رو برای تماشا انتخاب کردید.
اگه کانال رو سابسکرایب نکردید الان وقتشه :")
کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشارات کلاله خاور
نشر سال ۱۳۱۵ هجری شمسی
و حالا ادامه داستان:
دید که قندیلها آویخته و شمعها افروخته وعود سوخته اند وزنگی به خوابگاه اندر خسبیده بود. درحال تیغ برکشیده غلامک را بکشت و به چاهش در افکند و جامههای او را پوشیده در خوابگاه او بخسبید و تیغ برکشیده در پهلوی خویشتن بگذاشت. چون ساعتی بگذشت دختر به قصر درآمد وپسر عمّ خود را برهنه کرد تازیانه بر او همی زد واو همی نالید ومی گفت: به من رحمت آور. این حالتی که من دارم مرا کافی است. دخترک گفت: پس از آن دخترک جامه پشمین بر او پوشانیده جامه حریر از روی او بپوشانید و به نزد غلام آمده ساغر شرابی پیش آورد وگریان گفت: ای خواجه، از این شراب جرعه ای بنوش وبا من سخن بگو. آن گاه این دوبیت برخواند:
سست پیمانا به یک ره دل زما برداشتی
آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی
خاطر از مهرکسان برداشتم از بهر تو
لیکن ای جانا تو هم خاطر ز ما برداشتی
پس از آن بگریست وگفت: یا سیّدی، با من سخن بگو. پس ملک شبیه زبان زنگیان ومانند سخن گفتن حبشیان گفت: آه، آه سبحان الله چون دختر آواز اوبشنید از فرح وشادی بیهوش شد. چون به هوش آمد گفت: ای خواجه، مرا امیدوارکردی. آن گاه ملک به آواز حزین گفت: ای روسپی، با تو سخن گفتن نشاید. دختر گفت: سبب چیست؟ گفت: ازبرای اینکه همه روزه شوهر خود را تازیانه میزنی واورا شکنجه میکنی. فریاد وناله او خواب بر من حرام کرده وگرنه من صد باره از بیماری خلاص میشدم. دختر گفت: اگر تو اجازت دهی، او را رها کنم. ملک گفت: او را رها کن و مرا راحت بخش.
درحال دختر نزد پسر عمّ رفته، طاسکی پر از آب کرد وافسونی بر او دمیده به آن جوان بپاشید. آن جوان به صورت نخست برآمد. دختر اورا قیصر بیرون کرد و گفت: دیگر بازمگرد وگرنه کشته میشوی. آن گاه دختر به بیت الاحزان درآمد وگفت: ای خواجه، با من سخن بگو که پسر عمّ خود رااز جادوخلاص کردم. ملک گفت: آنچه بایست کرد هنوز نکرده ای. دختر گفت: ای خواجه آن کدام است که نکرده ام؟ ملک گفت: این شهر ومردم این شهر را به صورت نخستین بازگردان که هر نیمه شب سر بر کرده مرانفرین همی کنند وبدین سبب من از بیماری خلاص نمیشوم. دختر سخنان ملک میشنید وگمان میکرد که غلام با او سخن میگوید. آن گاه برخاسته به نزدیک برکه آمد، پارهای از آب برکه برداشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، دختر پاره ای از آب برکه برداشته فسونی بر او بدمید وآب به برکه برفشاند. درحال ماهیان به صورت آدمیان برآمدند و بازارها به صورت نخستین بازگشتند وکوهها جزیرهها شدند.
ادامه داستان در قسمت بعد
داستان های هزارویکشب - 1001شب
الف الیله والیله
سلام به روی ماهتون
ممنون که این ویدیو رو برای تماشا انتخاب کردید.
اگه کانال رو سابسکرایب نکردید الان وقتشه :")
کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشارات کلاله خاور
نشر سال ۱۳۱۵ هجری شمسی
و حالا ادامه داستان:
دید که قندیلها آویخته و شمعها افروخته وعود سوخته اند وزنگی به خوابگاه اندر خسبیده بود. درحال تیغ برکشیده غلامک را بکشت و به چاهش در افکند و جامههای او را پوشیده در خوابگاه او بخسبید و تیغ برکشیده در پهلوی خویشتن بگذاشت. چون ساعتی بگذشت دختر به قصر درآمد وپسر عمّ خود را برهنه کرد تازیانه بر او همی زد واو همی نالید ومی گفت: به من رحمت آور. این حالتی که من دارم مرا کافی است. دخترک گفت: پس از آن دخترک جامه پشمین بر او پوشانیده جامه حریر از روی او بپوشانید و به نزد غلام آمده ساغر شرابی پیش آورد وگریان گفت: ای خواجه، از این شراب جرعه ای بنوش وبا من سخن بگو. آن گاه این دوبیت برخواند:
سست پیمانا به یک ره دل زما برداشتی
آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی
خاطر از مهرکسان برداشتم از بهر تو
لیکن ای جانا تو هم خاطر ز ما برداشتی
پس از آن بگریست وگفت: یا سیّدی، با من سخن بگو. پس ملک شبیه زبان زنگیان ومانند سخن گفتن حبشیان گفت: آه، آه سبحان الله چون دختر آواز اوبشنید از فرح وشادی بیهوش شد. چون به هوش آمد گفت: ای خواجه، مرا امیدوارکردی. آن گاه ملک به آواز حزین گفت: ای روسپی، با تو سخن گفتن نشاید. دختر گفت: سبب چیست؟ گفت: ازبرای اینکه همه روزه شوهر خود را تازیانه میزنی واورا شکنجه میکنی. فریاد وناله او خواب بر من حرام کرده وگرنه من صد باره از بیماری خلاص میشدم. دختر گفت: اگر تو اجازت دهی، او را رها کنم. ملک گفت: او را رها کن و مرا راحت بخش.
درحال دختر نزد پسر عمّ رفته، طاسکی پر از آب کرد وافسونی بر او دمیده به آن جوان بپاشید. آن جوان به صورت نخست برآمد. دختر اورا قیصر بیرون کرد و گفت: دیگر بازمگرد وگرنه کشته میشوی. آن گاه دختر به بیت الاحزان درآمد وگفت: ای خواجه، با من سخن بگو که پسر عمّ خود رااز جادوخلاص کردم. ملک گفت: آنچه بایست کرد هنوز نکرده ای. دختر گفت: ای خواجه آن کدام است که نکرده ام؟ ملک گفت: این شهر ومردم این شهر را به صورت نخستین بازگردان که هر نیمه شب سر بر کرده مرانفرین همی کنند وبدین سبب من از بیماری خلاص نمیشوم. دختر سخنان ملک میشنید وگمان میکرد که غلام با او سخن میگوید. آن گاه برخاسته به نزدیک برکه آمد، پارهای از آب برکه برداشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، دختر پاره ای از آب برکه برداشته فسونی بر او بدمید وآب به برکه برفشاند. درحال ماهیان به صورت آدمیان برآمدند و بازارها به صورت نخستین بازگشتند وکوهها جزیرهها شدند.
ادامه داستان در قسمت بعد
- دسته بندی
- تفریح و سرگرمی
- برچسب
- هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند