Write For Us

1001شب اپیزود 16 طلسم زن خیانتکار شاه - داستان های هزارویکشب با آناهیتا الف- شب هشتم

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
هزارویکشب با آناهیتا الف -اپیزود16
داستانهای هزارویکشب
الف الیله والیله
سلام به روی ماهتون

کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشرات کلاله خاور
سال ۱۳۱۵ ش

چون شب هشتم برآمد
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت،
جوان جادوگشته باملک گفت: مراگمان این بود که غلامک کشته شد. پس من ازخانه بیرون آمده به قصربشتافتم ودرخوابگاه خویش بخسبیدم. چون بامداد شد، دخترعمّ خودرادیدم که گیسوان بریده وجامه ماتم پوشیده پیش من آمد گفت: دوش شنیدم که یک برادرم رامارگزیده وبرادردیگرم ازفرازبام به زیرافتاده وپدرم به جنگ وشمنان رفته، هرسه مرده اند. اکنون سزاست که من به عزا بنشینم و گریان وملول باشم. من گفتم: هر آنچه خواهی بکن. سالی به ماتم داری واندوه بنشست. بسازم وآنجا رابیت الاحزان نامیده به ماتم داری بنشینم. گفتم: هر آنچه خواهی بکن. پس خانه وصندوقی بساخت وغلامک را بدانجا بیاورد که او نمرده بود. ولی ازآن زخم، به رنجوری همی زیست وسخن گفتن نمی‌توانست. پس دختر همه روزه بامداد وشام به بیت الاحزان اندر شده به زخم غلامک مرهم می‌نهاد وشربت وشراب به او همی خوراند. تا اینکه روزی دختر بدان مکان رفت و من نیز از پی او برفتم. دیدم که می‌خروشد وسینه وروی خود می‌خراشد و این ابیات را می‌خواند:

مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال
خوشا پیام وصال تو در زبان خیال

میان بیم و امید اندرم که هست مرا
به روز بیم فراق و به شب امید وصال

ترا گرامی چون دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال

چون این ابیات برخواند من با تیغ برکشیده پیش رفتم و به او گفتم: ای روسپی، گفتار تو به گفتار آن زنان ماند که با مردان بیگانه عشق ورزند وبا ایشان درآمیزند. چون مرا دید که به قصد کشتن او تیغ بلند کرده ام، دانست که غلامک را نیز من بدان روز انداخته ام. آن گاه سخنانی چند بگفت که من آنها را ندانستم و بامن گفت: افسون من نیمه ترا سنگ کند. در حال من بدین سان شدم. پس از آن به شهر و مردم شهر جادوی کرد. چون به شهر اندر چهار گونه مردم بودند مسلم و نصاری و یهود و مجوس، چهار گونه ماهیان شدند و شهر نیز برکه آبی شد و چهار جزیره، چهار کوه شدند. پس از آن همه روزه دختر به پیش من آمده مرا برهنه می‌سازد و با تازیانه چندان زند که خون از تن من برود. آن گاه جامه پشمین بر من بپوشاند.

چون جوان این سخنان بگفت، گریان شد و این دو بیت برخواند:

گویند صبر کن که ترا صبر بردهد
آری دهد ولیک به خون جگر دهد

ما عمر خویش را به صبوری گذاشتیم
عمری دگر بباید تا صبر بر دهد

چون جوان ابیات به انجام رسانید، ملک گفت: ای جوان، به اندوه من بیفزودی. بازگوکه آن دخترکجاست؟ جوان گفت: بامداد وشامگاه به کنارصورت قبری که غلامک درآنجاست بیاید وهنگام رفتن من آمده تن مرا بدان سان که گفتم: ازتازیانه نیلگون کند. ملک چون سخنان او را بشنید گفت: ای جوان، به تو نیکیها وخوبیها کنم که پس از من به دفترها نگاشته در زبانها بگویند. پس ملک برخاست و به مقر خویش بازگشت.
ادامه داستان در قسمت بعد
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند