Write For Us

دختران اسیر خلیفه - اپیزود 24 داستان های هزارویکشب شب پانزدهم - هزارویکشب با آناهیتا الف

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
شب چهاردهم هزارویکشب با آناهیتا الف -اپیزود24
داستان های هزارویکشب - 1001شب
الف الیله والیله

درود بر شما
ممنون که این ویدیو رو برای تماشا انتخاب کردید.
اگه کانال رو سابسکرایب نکردید الان وقتشه :")


کتابی که من ازش داستان رو میخونم :
هزار و یک شب
ترجمه الف الیله و الیله
انتشارات کلاله خاور
نشر سال ۱۳۱۵ هجری شمسی

حکایت گدای سوم در حکایت حمال با دختران

و حالا ادامه داستان:
چون شب پانزدهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، گدای سیّم گفت: ای خاتون، من به فراز کوه برشدم و به سلامت خویش شکر گزاردم و به میان قبّه رفته در آن جا بخفتم. از هاتفی شنیدم که گفت: ای فلان، چون از خواب برخیزی خوابگاه خویش بکن و کمانی با سه تیر که طلسمها بر آن تیرها نوشته اند در آن مکان پدید آید، آن‌ها را بیرون بیاور و آن سوار را که به فراز قبّه است با تیر بزن تا از هم فرو ریزد و مردم از این بلیّت برهند و چون سوار را بزنی او به دریا افتد. تو کمان را در جایی که بود در زیر خاک پنهان کن هر وقت که بدین سان کنی آب دریا بلند گشته با سر کوه یکسان شود.

آن گاه زورقی پیش تو آید و در آن زورق شخصی بینی، با او به زورق بنشین که به ده روز ترا به کنار دریا برساند. آن جا نیز کسی را خواهی یافت که ترا به شهر خود برساند ولی در این ده روز که به زورق نشسته ای نام خدا به زبان مبر.

پس من شادان از خواب برخاستم و بدان سان که هاتف گفته بود کردم و ده روز در زورق بودم که جزیره ای نمایان شد. من از غایت خرسندی تکبیر و تهلیل گفتم. در حال آن شخص مرا از زورق به دریا افکند. من شنا کرده خود را به جزیره ای رساندم.

آن شب را در همان جا بخسبیدم. بامداد برخاستم ولی راه به جایی نمی‌دانستم و حیران به هر سو می‌رفتم و گریان بودم و نجات از خدای تعالی همی خواستم که یکی کشتی پدید شد. از بیم به فراز درخت بر شدم.

چون کشتی به ساحل در رسید ده تن غلام از کشتی به در آمده در میان جزیره زمین را بکندند و خاک به کنار کردند. طبقی چوبین پدید شد، طبق برداشتند دری گشوده شد.

آن گاه به کشتی بازگشته نان و خربزه و آرد و روغن و عسل و گوسفند از کشتی به در آورده بدان جا بردند. پس از آن غلامان به در آمدند و جامه‌های نیکو به در آوردند و در میان ایشان پیری بود سالخورده و بلند بالا که از غایت پیری نزار گشته و دست پسر ماهروی مشکین مویی در دست داشت و همی رفتند تا از دیده نهان گشتند. من از درخت به زیر آمده خاک از روی دریچه بر کنار کردم و طبق چوبین برداشتم. دریچه پدید آمد از آن جا به اندرون شدم و از نردبانی به زیر رفتم و به فراخنایی برسیدم که از آنجا دری به باغی گشوده می‌شد و از آن باغ دری به باغ دیگر گشوده می‌شد تا سی و سه باغ و در همه آن‌ها درختان بارور و گل‌های رنگین چندان بود که در وصف سخندان نمی‌آمد و در آخرین باغ دری دیگر یافتم بسته. چون در گشودم اسبی دیدم زین کرده. نزدیک رفته بر اسب نشستم. اسب بر هوا شد و مرا به فراز خانه ای گذاشته دُم خویش بر یک چشم من بزد. در حال چشمم نابینا شد و اسب از من ناپدید گردید.

من از فراز خانه به زیر آمده ده تن جوان برهنه بدیدم. از ایشان اجازت نشستن خواستم مرا منع کردند. از پیش ایشان غمین و گریان به در آمده شبانه روز راه می‌سپردم تا به دارالسّلام رسیدم و به گرمابه اندر شدم. زنخ بتراشیدم و به صورت گدایان برآمده در شهر بغداد می‌گشتم که این دو گدا را دیدم. به ایشان سلام کردم و غریبی خویش بنمودم؛ ایشان گفتند: ما نیز غریبیم. پس سه تن یار گشته بدین مقام گذارمان افتاد و سبب نابینایی یک چشم من این بود.

دختر گفت: بند از این هم بردارید. پس از آن دختر روی به خلیفه و جعفر و مسرور آورده گفت: شما نیز سرگذشت خویش را بیان کنید.

جعفر گفت: در وقت آمدن گفتیم که ما بازرگانان طبرستانیم از مهمانی بازرگانی بازگشته راه منزل گم کرده بودیم. دختر چون سخن جعفر بشنید و ادب او بدید گفت: شما را به یکدیگر بخشیدم.

پس همگی بیرون آمدند. خلیفه گدایان را به جعفر سپرد که از آن‌ها پذیرایی کند و خود به مقرّ خویش بازگشت. چون روز برآمد خلیفه بر تخت نشسته سه دختر و سه تن گدا و آن دو سگ را بخواست. چون ایشان را حاضر آوردند خلیفه به دختران فرمود: چون که از ما در گذشتید ما نیز به پاداش آن از شما در گذشتیم. اگر مرا نشناختید اکنون بشناسید که هارون الرّشیدم و بجز راستی سخن نگویید. دختران گفتند: ای خلیفه، ما طرفه حدیثی داریم.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
هزار و یک شب, شهرزاد, شهرزاد قصه گو
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند