حیات چیست ، بحث پیر و خشم ، دفتر دوم مثنوی
حکایت مشورت کردن خدای تعالی در ایجاد خلق
مشورت میرفت در ایجاد خلق جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملایک مانع آن میشدند بر ملایک خفیه خنبک میزدند
مطلع بر نقش هر که هست شد پیش از آن کین نفس کل پابست شد
پیشتر ز افلاک کیوان دیدهاند پیشتر از دانهها نان دیدهاند
بی دماغ و دل پر از فکرت بدند بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عیان نسبت بایشان فکرتست ورنه خود نسبت بدوران ریتست
فکرت از ماضی و مستقبل بود چون ازین دو رست مشکل حل شود
دیده چون بیکیف هر باکیف را دیده پیش از کان صحیح و زیف را
پیشتر از خلقت انگورها خورده میها و نموده شورها
در تموز گرم میبینند دی در شعاع شمس میبینند فی
در دل انگور می را دیدهاند در فنای محض شی را دیدهاند
آسمان در دور ایشان جرعهنوش آفتاب از جودشان زربفتپوش
چون ازیشان مجتمع بینی دو یار هم یکی باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها در درون روزن ابدان ما
چون نظر در قرص داری خود یکیست وانک شد محجوب ابدان در شکیست
تفرقه در روح حیوانی بود نفس واحد روح انسانی بود
چونک حق رش علیهم نوره مفترق هرگز نگردد نور او
یک زمان بگذار ای همره ملال تا بگویم وصف خالی زان جمال
در بیان ناید جمال حال او هر دو عالم چیست عکس خال او
دفتردوم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۶
امتحان کردن خواجهی لقمان زیرکی لقمان را
نی که لقمان را که بندهی پاک بود روز و شب در بندگی چالاک بود
خواجهاش میداشتی در کار پیش بهترش دیدی ز فرزندان خویش
زانک لقمان گرچه بندهزاد بود خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهی شیخ را اندر سخن چیزی از بخشش ز من درخواست کن
گفت ای شه شرم ناید مر ترا که چنین گویی مرا زین برتر آ
من دو بنده دارم و ایشان حقیر وآن دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه آن دو چهاند این زلتست گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست
شاه آن دان کو ز شاهی فارغست بی مه و خورشید نورش بازغست
مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست هستی او دارد که با هستی عدوست
خواجهی لقمان بظاهر خواجهوش در حقیقت بنده لقمان خواجهاش
در جهان بازگونه زین بسیست در نظرشان گوهری کم از خسیست
مر بیابان را مفازه نام شد نام و رنگی عقلشان را دام شد
یک گره را خود معرف جامه است در قبا گویند کو از عامه است
یک گره را ظاهر سالوس زهد نور باید تا بود جاسوس زهد
نور باید پاک از تقلید و غول تا شناسد مرد را بی فعل و قول
در رود در قلب او از راه عقل نقد او بیند نباشد بند نقل
بندگان خاص علام الغیوب در جهان جان جواسیس القلوب
در درون دل در آید چون خیال پیش او مکشوف باشد سر حال
در تن گنجشک چیست از برگ و ساز که شود پوشیده آن بر عقل باز
آنک واقف گشت بر اسرار هو سر مخلوقات چه بود پیش او
دفتردوم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۳۰
Contact us: [email protected]
Website: www.hastiyeoryan.com
Facebook: https://www.facebook.com/Hastiye-Oryan-416941478440228/
https://www.facebook.com/hastiye.oryan
Sound Cloud: https://soundcloud.com/hastiye-oryan
Telegram: https://t.me/hastiyeoryan
& https://t.me/hastiye_oryan
Instagram: https://www.instagram.com/hastiyeoryan
حکایت مشورت کردن خدای تعالی در ایجاد خلق
مشورت میرفت در ایجاد خلق جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملایک مانع آن میشدند بر ملایک خفیه خنبک میزدند
مطلع بر نقش هر که هست شد پیش از آن کین نفس کل پابست شد
پیشتر ز افلاک کیوان دیدهاند پیشتر از دانهها نان دیدهاند
بی دماغ و دل پر از فکرت بدند بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عیان نسبت بایشان فکرتست ورنه خود نسبت بدوران ریتست
فکرت از ماضی و مستقبل بود چون ازین دو رست مشکل حل شود
دیده چون بیکیف هر باکیف را دیده پیش از کان صحیح و زیف را
پیشتر از خلقت انگورها خورده میها و نموده شورها
در تموز گرم میبینند دی در شعاع شمس میبینند فی
در دل انگور می را دیدهاند در فنای محض شی را دیدهاند
آسمان در دور ایشان جرعهنوش آفتاب از جودشان زربفتپوش
چون ازیشان مجتمع بینی دو یار هم یکی باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها در درون روزن ابدان ما
چون نظر در قرص داری خود یکیست وانک شد محجوب ابدان در شکیست
تفرقه در روح حیوانی بود نفس واحد روح انسانی بود
چونک حق رش علیهم نوره مفترق هرگز نگردد نور او
یک زمان بگذار ای همره ملال تا بگویم وصف خالی زان جمال
در بیان ناید جمال حال او هر دو عالم چیست عکس خال او
دفتردوم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۶
امتحان کردن خواجهی لقمان زیرکی لقمان را
نی که لقمان را که بندهی پاک بود روز و شب در بندگی چالاک بود
خواجهاش میداشتی در کار پیش بهترش دیدی ز فرزندان خویش
زانک لقمان گرچه بندهزاد بود خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهی شیخ را اندر سخن چیزی از بخشش ز من درخواست کن
گفت ای شه شرم ناید مر ترا که چنین گویی مرا زین برتر آ
من دو بنده دارم و ایشان حقیر وآن دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه آن دو چهاند این زلتست گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست
شاه آن دان کو ز شاهی فارغست بی مه و خورشید نورش بازغست
مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست هستی او دارد که با هستی عدوست
خواجهی لقمان بظاهر خواجهوش در حقیقت بنده لقمان خواجهاش
در جهان بازگونه زین بسیست در نظرشان گوهری کم از خسیست
مر بیابان را مفازه نام شد نام و رنگی عقلشان را دام شد
یک گره را خود معرف جامه است در قبا گویند کو از عامه است
یک گره را ظاهر سالوس زهد نور باید تا بود جاسوس زهد
نور باید پاک از تقلید و غول تا شناسد مرد را بی فعل و قول
در رود در قلب او از راه عقل نقد او بیند نباشد بند نقل
بندگان خاص علام الغیوب در جهان جان جواسیس القلوب
در درون دل در آید چون خیال پیش او مکشوف باشد سر حال
در تن گنجشک چیست از برگ و ساز که شود پوشیده آن بر عقل باز
آنک واقف گشت بر اسرار هو سر مخلوقات چه بود پیش او
دفتردوم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۳۰
Contact us: [email protected]
Website: www.hastiyeoryan.com
Facebook: https://www.facebook.com/Hastiye-Oryan-416941478440228/
https://www.facebook.com/hastiye.oryan
Sound Cloud: https://soundcloud.com/hastiye-oryan
Telegram: https://t.me/hastiyeoryan
& https://t.me/hastiye_oryan
Instagram: https://www.instagram.com/hastiyeoryan
- دسته بندی
- اندیشه و حکمت
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند