Write For Us

هستی عریان : چنان کز غم دل دانا گریزد ، دیوان کبیرغزل ۶۷۴

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
149 نمایش
Published
هستی عریان : چنان کز غم دل دانا گریزد ، دیوان کبیرغزل ۶۷۴

چنان کز غم دل دانا گریزد

چنان کز غم دل دانا گریزد دو چندان غم ز پیش ما گریزد
مگر ما شحنه‌ایم و غم چو دزدست چو ما را دید جا از جا گریزد
بغرد شیر عشق و گله غم چو صید از شیر در صحرا گریزد
ز نابینا برهنه غم ندارد ز پیش دیده بینا گریزد
مرا سوداست تا غم را ببینم ولیکن غم از این سودا گریزد
همه عالم به دست غم زبونند چو او بیند مرا تنها گریزد
اگر بالا روم پستی گریزد وگر پستی روم بالا گریزد
خمش باشم بود کاین غم درافتد غلط خود غم ز ناگویا گریزد
حضرت مولانا ، دیوان کبیر، غزل ۶۷۴

در خانه غم بودن از همت دون باشد

در خانه غم بودن از همت دون باشد و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد
حضرت مولانا ، دیوان کبیر، غزل ۶۰۹

این چنین پابند جان میدان کیست

این چنین پابند جان میدان کیست ما شدیم از دست این دستان کیست
می‌دود چون گوی زرین آفتاب ای عجب اندر خم چوگان کیست
آفتابا راه زن راهت نزد چون زند داند که این ره آن کیست
سیب را بو کرد موسی جان بداد بازجو آن بو ز سیبستان کیست
چشم یعقوبی از این بو باز شد ای خدا این بوی از کنعان کیست
خاک بودیم این چنین موزون شدیم خاک ما زر گشت در میزان کیست
بر زر ما هر زمان مهر نوست تا بداند زر که او از کان کیست
جمله حیرانند و سرگردان عشق ای عجب این عشق سرگردان کیست
جمله مهمانند در عالم ولیک کم کسی داند که او مهمان کیست
نرگس چشم بتان ره می‌زند آب این نرگس ز نرگسدان کیست
جسم‌ها شب خالی از ما روز پر ما و من چون گربه در انبان کیست
هر کسی دستک زنان کای جان من و آنک دستک زن کند او جان کیست
شمس تبریزی که نور اولیاست با چنان عز و شرف سلطان کیست
حضرت مولانا ، دیوان کبیر، غزل ۴۳۲

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
حضرت مولانا ، دیوان کبیر، غزل ۱۳۹۳

می‌گریزند از خودی در بیخودی یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
تا دمی از هوشیاری وا رهند ننگ خمر و زمر بر خود می‌نهند
دفتر ششم ، مثنوی معنوی ، قسمت ۴

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی
در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی
ای بهاری که جهان از دم تو خندان است در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی
مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریده‌ست خدا لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی
باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می‌خندی
بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی
تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند نظری جمله و بر نقل و خبر می‌خندی
در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می‌خندی
از میان عدم و محو برآوردی سر بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده‌ست تویی آن شیر که بر جوع بقر می‌خندی
آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده‌ست رحمت است آنک تو بر خون جگر می‌خندی
آهوان را به گه صید به گردون گیری ای که بر دام و دم شعبده گر می‌خندی
دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی
حضرت مولانا ، دیوان کبیر، غزل ۲۸۶۸

Contact us: [email protected]
Website: www.hastiyeoryan.com
Facebook: https://www.facebook.com/Hastiye-Oryan-416941478440228/
https://www.facebook.com/hastiye.oryan
Sound Cloud: https://soundcloud.com/hastiye-oryan
Telegram: https://t.me/hastiyeoryan
& https://t.me/hastiye_oryan
Instagram: https://www.instagram.com/hastiyeoryan
دسته بندی
اندیشه و حکمت
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند