شرح غزل ، چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون ، دیوان کبیر، غزل ۱۸۵۵ (فایل صوتی)
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تایید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
این همه شعبده خویش که میکرد این جا سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
حضرت حافظ ، غزل ۱۴۳
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهی دل دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
سعدی ، مواعظ ، غزلیات ، غزل ۱۰
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم داغ سودای توام سر سویدا باشد
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
از بن هر مژهام آب روان است بیا اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
حضرت حافظ ، غزل ۱۵۷
گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم به گوش رکابدار امیر المومنین
علی کرم الله وجهه کی کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم
که ز ضدها ضدها آمد پدید در سویدا روشنایی آفرید
دفتر اول ، مثنوی معنوی ، قسمت ۱۶۷
حکایت مردی که از نبی اجازهی نماز بر مصلایی گرفت
گفت ما را هفت وادی در ره است چون گذشتی هفت وادی، درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد بازکس زین راه دور چون دهندت آگهی ای نا صبور
چون شدند آنجایگه گم سر به سر کی خبر بازت دهد از بیخبر
هست وادی طلب آغاز کار وادی عشق است از آن پس، بیکنار
پس سیم وادیست آن معرفت پس چهارم وادی استغنی صفت
هست پنجم وادی توحید پاک پس ششم وادی حیرت صعب ناک
هفتمین وادی فقرست و فنا بعد ازین روی روش نبود ترا
درکشش افتی، روش گم گرددت گر بود یک قطره قلزم گرددت
عطار، منطقالطیر، عذر آوردن مرغان
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
حضرت مولانا ، دیوان کبیر، غزل ۱۸۵۵
Contact us: [email protected]
Website: www.hastiyeoryan.com
Facebook: https://www.facebook.com/Hastiye-Oryan-416941478440228/
https://www.facebook.com/hastiye.oryan
Sound Cloud: https://soundcloud.com/hastiye-oryan
Telegram: https://t.me/hastiyeoryan
& https://t.me/hastiye_oryan
Instagram: https://www.instagram.com/hastiyeoryan
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تایید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
این همه شعبده خویش که میکرد این جا سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
حضرت حافظ ، غزل ۱۴۳
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهی دل دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
سعدی ، مواعظ ، غزلیات ، غزل ۱۰
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم داغ سودای توام سر سویدا باشد
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
از بن هر مژهام آب روان است بیا اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
حضرت حافظ ، غزل ۱۵۷
گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم به گوش رکابدار امیر المومنین
علی کرم الله وجهه کی کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم
که ز ضدها ضدها آمد پدید در سویدا روشنایی آفرید
دفتر اول ، مثنوی معنوی ، قسمت ۱۶۷
حکایت مردی که از نبی اجازهی نماز بر مصلایی گرفت
گفت ما را هفت وادی در ره است چون گذشتی هفت وادی، درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد بازکس زین راه دور چون دهندت آگهی ای نا صبور
چون شدند آنجایگه گم سر به سر کی خبر بازت دهد از بیخبر
هست وادی طلب آغاز کار وادی عشق است از آن پس، بیکنار
پس سیم وادیست آن معرفت پس چهارم وادی استغنی صفت
هست پنجم وادی توحید پاک پس ششم وادی حیرت صعب ناک
هفتمین وادی فقرست و فنا بعد ازین روی روش نبود ترا
درکشش افتی، روش گم گرددت گر بود یک قطره قلزم گرددت
عطار، منطقالطیر، عذر آوردن مرغان
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
حضرت مولانا ، دیوان کبیر، غزل ۱۸۵۵
Contact us: [email protected]
Website: www.hastiyeoryan.com
Facebook: https://www.facebook.com/Hastiye-Oryan-416941478440228/
https://www.facebook.com/hastiye.oryan
Sound Cloud: https://soundcloud.com/hastiye-oryan
Telegram: https://t.me/hastiyeoryan
& https://t.me/hastiye_oryan
Instagram: https://www.instagram.com/hastiyeoryan
- دسته بندی
- اندیشه و حکمت
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند