شاهنامه فردوسی با آناهیتا الف - شاهنامه خوانی قسمت چهارم بخش آخر دیباچه
سلام به روی ماهتون
خیلی خوش اومدید به چهارمین دورهمی فردوسی خوانی مون
در این قسمت از حکیم سخن میشنویم که چه کسانی در مسیر سرودن شاهنامه بهش کمک کردند و حمایتش کردند و قسمت آخر دیباچه هم در مدح سلطان محمود غزنویه که پادشاه زمان فردوسی بوده و فردوسی ناچار بوده کتاب رو بهش تقدیم کنه و جالبه بدونید که فردوسی حتی سلطان محمود رو از نزدیک ندیده بوده و نهایت حمایتی که ازش شده همون حمایت امیرک منصور و دوست مهربانش بوده ، کل عمر و جوانی گرانبهاش رو میذاره پای سرودن شاهنامه و در این مسیر ثروتش و وقتش و عمرش میره و در نهایت از دربار و از بخشندگی و حمایت سلطان محمود چیزی نسیبش نمیشه به جز پول خریدن آبجو که بعدا داستانش رو براتون تعریف میکنم.
و حالا ادامه دیباچه
گفتار اندر داستان دوست مهربان
دل روشن من چو بگذشت ازوی..........سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم..........به پیوند گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار..........بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی..........بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست..........همین رنج را کس خریدار نیست
به شهرم یکی مهربان دوست بود..........که با من تو گفتی ز هم پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو..........به نیکی خراد همی پای تو
نبشته من این دفتر پهلوی..........به پیش تو آرم نگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست..........سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامه ی خسروان بازگوی..........بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من..........برافروخت این جان تاریک من
گفتار اندر داستان امیرک منصور
بدین نامه چون دست کردم دراز..........یکی مهتری بود گردن فراز
جوان بود و از گوهر پهلوان..........خردمند و بیدار و روشن روان
خداوند رای و خداوند شرم..........سخن گفتنش خوب و آوای نرم
مرا گفت کز من چه باید همی..........که جانت سخن برگراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس..........به گیتی نیازت نیارم به کس
همی داشتم چون یکی تازه سیب..........که از باد نامد به من بر نهیب
به کیوان رسیدم ز خاک نژند..........از آن نیک دل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر..........کریمی بدو یافته زیب و فر
سراسر جهان پیش او خوار بود..........جوانمرد بود و وفادار بود
چون آن نامور کم شد از انجمن..........چون از باغ سرو سهی از چمن
نه زو زنده بینم نه مرده نشان..........به دست نهنگان مردم کشان
دریغ آن کمربند و آن گردگاه..........دریغ آن کیی برز و بالای شاه
گرفتار و زو دل شده ناامید..........نوان لرز لرزان به کردار بید
یکی پند آن شاه یاد آوریم..........ز کژی روان سوی داد آوریم
مرا گفت کاین نامه ی شهریار..........گرت گفته آید به شاهان سپار
گفتار اندر ستایش سلطان محمود
بدین نامه من دست بردم فراز..........به نام شهنشاه گردن فراز
خداوند تاج و خداوند تخت.........جهاندارو بیدارو پیروزبخت
جهان آفرین تا جهان آفرید..........چنو شهریاری نیامد پدید
چو خورشید بر گاه بنمود تاج..........زمین شد به کردار تابنده عاج
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت..........نهاد از بر تاج خورشید تخت
زخاور بیاراست تا باختر..........پدید آمد از فر او کان زر
مرا اختر خفته بیدار گشت..........به مغز اندر اندیشه بسیار گشت
بدانست کآمد زمان سخن..........کنون نو شود روزگار کهن
بر اندیشه ی شهریار زمین..........بخفتم شبی لب پر از آفرین
دل من چو نور اندر آن تیره شب..........نخفته گشاده دل و بسته لب
چنان دید روشن روانم به خواب..........که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاژورد..........از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
در و دشت برسان دیبا شدی..........یکی تخت پیروزه پیدا شدی
نشسته برو شهریاری چو ماه..........یکی تاج بر سر به جای کلاه
رده بر کشیده سپاهش دو میل..........به دست چپش هفتصد ژنده پیل
یکی پاک دستور پیشش به پای..........بداد و بدین شاه را رهنمای
مرا خیره گشتی سر از فر شاه..........وزان زنده پیلان و چندان سپاه
چو آن چهره ی خسروی دیدمی..........ازان نامداران بپرسیدمی
که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه..........ستارست پیش اندرش یا سپاه
مرا گفت کاین شاه روم است و هند..........ز قنوج تا پیش دریای سند
به ایران و توران ورا بندهاند..........به رای و به فرمان او زندهاند
بیاراست روی زمین را به داد..........بپردخت ازان تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ..........به آبشخور آرد همی میش و گرگ
ادامه شعر در کامنت اول
سلام به روی ماهتون
خیلی خوش اومدید به چهارمین دورهمی فردوسی خوانی مون
در این قسمت از حکیم سخن میشنویم که چه کسانی در مسیر سرودن شاهنامه بهش کمک کردند و حمایتش کردند و قسمت آخر دیباچه هم در مدح سلطان محمود غزنویه که پادشاه زمان فردوسی بوده و فردوسی ناچار بوده کتاب رو بهش تقدیم کنه و جالبه بدونید که فردوسی حتی سلطان محمود رو از نزدیک ندیده بوده و نهایت حمایتی که ازش شده همون حمایت امیرک منصور و دوست مهربانش بوده ، کل عمر و جوانی گرانبهاش رو میذاره پای سرودن شاهنامه و در این مسیر ثروتش و وقتش و عمرش میره و در نهایت از دربار و از بخشندگی و حمایت سلطان محمود چیزی نسیبش نمیشه به جز پول خریدن آبجو که بعدا داستانش رو براتون تعریف میکنم.
و حالا ادامه دیباچه
گفتار اندر داستان دوست مهربان
دل روشن من چو بگذشت ازوی..........سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم..........به پیوند گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار..........بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی..........بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست..........همین رنج را کس خریدار نیست
به شهرم یکی مهربان دوست بود..........که با من تو گفتی ز هم پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو..........به نیکی خراد همی پای تو
نبشته من این دفتر پهلوی..........به پیش تو آرم نگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست..........سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامه ی خسروان بازگوی..........بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من..........برافروخت این جان تاریک من
گفتار اندر داستان امیرک منصور
بدین نامه چون دست کردم دراز..........یکی مهتری بود گردن فراز
جوان بود و از گوهر پهلوان..........خردمند و بیدار و روشن روان
خداوند رای و خداوند شرم..........سخن گفتنش خوب و آوای نرم
مرا گفت کز من چه باید همی..........که جانت سخن برگراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس..........به گیتی نیازت نیارم به کس
همی داشتم چون یکی تازه سیب..........که از باد نامد به من بر نهیب
به کیوان رسیدم ز خاک نژند..........از آن نیک دل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر..........کریمی بدو یافته زیب و فر
سراسر جهان پیش او خوار بود..........جوانمرد بود و وفادار بود
چون آن نامور کم شد از انجمن..........چون از باغ سرو سهی از چمن
نه زو زنده بینم نه مرده نشان..........به دست نهنگان مردم کشان
دریغ آن کمربند و آن گردگاه..........دریغ آن کیی برز و بالای شاه
گرفتار و زو دل شده ناامید..........نوان لرز لرزان به کردار بید
یکی پند آن شاه یاد آوریم..........ز کژی روان سوی داد آوریم
مرا گفت کاین نامه ی شهریار..........گرت گفته آید به شاهان سپار
گفتار اندر ستایش سلطان محمود
بدین نامه من دست بردم فراز..........به نام شهنشاه گردن فراز
خداوند تاج و خداوند تخت.........جهاندارو بیدارو پیروزبخت
جهان آفرین تا جهان آفرید..........چنو شهریاری نیامد پدید
چو خورشید بر گاه بنمود تاج..........زمین شد به کردار تابنده عاج
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت..........نهاد از بر تاج خورشید تخت
زخاور بیاراست تا باختر..........پدید آمد از فر او کان زر
مرا اختر خفته بیدار گشت..........به مغز اندر اندیشه بسیار گشت
بدانست کآمد زمان سخن..........کنون نو شود روزگار کهن
بر اندیشه ی شهریار زمین..........بخفتم شبی لب پر از آفرین
دل من چو نور اندر آن تیره شب..........نخفته گشاده دل و بسته لب
چنان دید روشن روانم به خواب..........که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاژورد..........از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
در و دشت برسان دیبا شدی..........یکی تخت پیروزه پیدا شدی
نشسته برو شهریاری چو ماه..........یکی تاج بر سر به جای کلاه
رده بر کشیده سپاهش دو میل..........به دست چپش هفتصد ژنده پیل
یکی پاک دستور پیشش به پای..........بداد و بدین شاه را رهنمای
مرا خیره گشتی سر از فر شاه..........وزان زنده پیلان و چندان سپاه
چو آن چهره ی خسروی دیدمی..........ازان نامداران بپرسیدمی
که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه..........ستارست پیش اندرش یا سپاه
مرا گفت کاین شاه روم است و هند..........ز قنوج تا پیش دریای سند
به ایران و توران ورا بندهاند..........به رای و به فرمان او زندهاند
بیاراست روی زمین را به داد..........بپردخت ازان تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ..........به آبشخور آرد همی میش و گرگ
ادامه شعر در کامنت اول
- دسته بندی
- تفریح و سرگرمی
- برچسب
- شاهنامه فردوسی, حکیم ابوالقاسم فردوسی, حکیم سخن
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند