Write For Us

شاهنامه فردوسی با آناهیتا الف - شاهنامه خوانی قسمت پنجم- پادشاهی گیومرت اولین داستان شاهنامه

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
سلام به روی ماهتون
به دورهمی شاهنامه خوانی مون خوش اومدید
این اولین داستان شاهنامه ست ، داستان پادشاهی اولین شاه و به عبارتی اولین انسان
به نام گیومرت به معنی زنده ی میرا
این داستان در دوران پیش از تمدن اتفاق می افته و همونطور که قبلا گفتیم از داستان های اساطیری ایرانه. اگر از دیدن این ویدیو لذت بردید لایک و سابسکرایب فراموش نشه و حتما کامنت بذارید من میخونم و انرژی میگیرم و حتما جواب میدم
بریم سراغ داستان

گیومرت

سخن گوی دهقان چه گوید نخست..........که تاج بزرگی به گیتی که جست
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد..........ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر..........بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش..........کرا بود از آن مهتران مایه بیش
پژوهنده ی نامه ی باستان..........که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه..........گیومرت آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب..........جهان گشت با فر و آیین و آب
بتابید ازآن سان ز برج بره..........که گیتی جوان گشت از او یکسره
گیومرت شد بر جهان کدخدای..........نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر تخت و بختش برآمد ز کوه..........پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش..........که پوشیدنی نو بد و نو خورش
به گیتی بر او سال سی شاه بود..........به خوبی چو خورشید بر گاه بود
همی تافت زو فر شاهنشهی..........چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید..........ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتاهی ‌شدندی بر تخت او..........از آن بر شده فره و بخت او
به رسم نماز آمدندیش پیش..........از آن جایگه برگرفتند کیش
پسر بد مراورا یکی خوبروی..........خردمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود..........گیومرت را دل بدو زنده بود
ز گیتی به دیدار او شاد بود..........که پُس بارور شاخ بنیاد بود
به جانش بر از مهر گریان بدی..........ز بیم جداییش بریان بدی
برآمد برین کار یک روزگار..........فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا..........مگر در نهان ریمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال..........همی رای زد تا بیاگند پال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ..........دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد برآن دیوبچه سپاه..........ز بخت سیامک چه از بخت شاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست..........همی تخت و دیهیم کُه شاه جست
همی گفت با هر کسی راز خویش..........جهان کرد یکسر پرآواز خویش
گیومرت ازین خود کی آگاه بود..........که تخت مهی را جز او شاه بود
یکایک بیامد خجسته سروش..........بسان پری ای پلنگینه پوش
بگفتش به راز این سخن دربه‌در..........که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سیامک رسید..........ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچه برآمد به جوش..........سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ..........که جوشن نبود و نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگجوی..........سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد برهنه تنا..........برآویخت با دیو آهرمنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه..........دوتا اندر آورد بالای شاه
فگند آن تن شاهزاده به خاک..........به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خروزان دیو..........تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه..........ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کنان..........زنان بر سر و گوشت شاهان کنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار..........دژم کرده بر خویشتن روزگار
خروشی برآمد ز لشکر به زار..........کشیدند صف بر در شهریار
همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ..........دو چشم ابر خونین دو رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر کرده گروه..........برفتند ویله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد..........ز درگاه کُه شاه برخاست گرد
نشستند سالی چنین سوگوار..........پیام آمد از داور کردگار
درود آورندش خجسته سروش..........کزین بیش مخروش و بازآر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من..........برآور یکی گرد از آن انجمن
از آن بد کنش دیو روی زمین..........بپرداز و پردخته کن دل ز کین
کی نامور سر سوی آسمان..........برآورد و بدخواست بر بدگمان
بدان برترین نام یزدانش را..........بخواند و بپالود مژگانش را
وزان پس به کین سیامک شتافت..........شب آرامش و روز خوردن نیافت
هوشنگ
سیامک خجسته یکی پور داشت..........که نزد نیا جای دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود..........تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر..........نیا پروریده مراو را به بر
نیایش به جای پسر داشتی..........جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل کینه و جنگ را..........بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
همه گفتنیها بدو بازگفت..........همه رازها بر گشاد از نهفت
که من لشکری کرد خواهم همی..........خروشی برآورد خواهم همی
ترا بود باید همی پیشرو..........که من رفتنی‌ام تو سالار نو
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر..........ز درندگان گرگ و کاس دلیر
سپاهی دد و دام و مرغ و پری..........سپهدار با گیر و گندآوری
پس پشت لشکر گیومرت شاه..........نبیره به پیش اندرون با سپاه
بیامد سیه دیو با ترس و باک..........همی به آسمان بر پراگند خاک
ز هرای درندگان چنگ دیو..........شده سست وز خشم کیهان خدیو
به هم برفتادند هردو گروه..........شدند از دد و دام دیوان ستوه
بیازید چون شیر هوشنگ چنگ..........جهان کرد بر دیو نستوه تنگ
کشیدش سراپای یکسر دوال..........سپهبد برید آن سر نا‌همال
به پای اندر افگند و بسپرد خوار..........دریده برو چرم و برگشت کار
چو آمد مر آن کینه را خواستار..........سرآمد گیومرت را روزگار
برفت و جهان مردری ماند ازوی..........نگر تا کرا نزد او آبروی
جهان فریبنده و گرد گرد..........ره سود بنمود و خود مایه خورد
جهان سربه‌سر چو فسانه ست و بس..........نماند بد و نیک بر هیچ‌کس



بوس به روی ماهتون
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
شاهنامه فردوسی, حکیم ابوالقاسم فردوسی, حکیم سخن
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند