سلام به روی ماهتون
خوش اومدید به دورهمی شاهنامه خونیمون
رسیدیم به اونجا که قراره یه قراردادی بین شیطان و یه پسر که بعد از مدتی میشه یک شخصیت به شدت منفور بسته بشه و داستان جمشید هم یه تکونی بخوره
جمشید
چنین سال سیصد همی رفت کار…ندیدند مرگ اندر آن روزگارز رنج و ز بدشان نبود آگهی…میان بسته دیوان بسان رهیبه فرمان مردم نهاده دو گوش…ز رامش جهان پر ز آوای نوشچنین تا بر آمد برین سالیان…همی تافت از فر ، شاه کیانجهان سربهسر گشته او را رهی…نشسته جهاندار با فرهییکایک به تخت مهی بنگرید…به گیتی جز از خویشتن را ندیدز گیتی سر شاه یزدان شناس…ز یزدان بپیچید و شد ناسپاسگرانمایگان را ز لشگر بخواند…چه مایه سخن پیش ایشان براندچنین گفت با سالخورده مهان…که جز خویشتن را ندانم جهانهنر در جهان از من آمد پدید…چو من نامور تخت شاهی ندیدجهان را به خوبی من آراستم…چنانست گیتی کجا خواستمخور و خواب و آرامتان از منست…همان پوشش و کامتان از منستبزرگی و دیهیم شاهی مراست…که گوید که جز من کسی پادشاستهمه موبدان سرفگنده نگون…چرا کس نیارست گفتن ، نه چونچو این گفته شد فر یزدان از وی…بگشت و جهان شد پر از گفتوگویهنر چون بپیوست با کردگار…شکست اندر آورد و برگشت کارچه گفت آن سخنگوی با ترس و هوش…چو خسرو شدی بندگی را بکوشبه یزدان هر آنکس که شد ناسپاس…به دلش اندر آید ز هر سو هراسبه جمشید بر تیرهگون گشت روز…همی کاست آن فر گیتیفروز
گفتار اندر داستان مرداسیکی مرد بود اندر آن روزگار...ز دشت سواران نیزه گزارگرانمایه هم شاه و هم نیکمرد...ز ترس جهاندار با باد سردکه مرداس نام گرانمایه بود...به داد و دهش برترین پایه بودمراو را ز دوشیدنی چارپای...ز هر یک هزار آمدندی به جایهمان گاو دوشا به فرمان بری...همان تازی اسپان همه گوهریبز و شیرور میش بد همچنین...به دوشندگان داده بد پاک دینبه شیر آن کسی را که بودی نیاز...بدان خواسته دست بردی فرازپسر بد مرین پاکدل را یکی...که از مهر بهره ش نبود اندکیجهانجوی را نام ضحاک بود...دلیر و سبکسار و ناپاک بودکجا بیور اسپش همی خواندند...چنین نام بر پهلوی راندندکجا بیور از پهلوانی شمار...بود بر زبان دری دههزارز اسپان تازی به زرین ستام...ورا بود بیور که بردند نامشب و روز بودی دو بهره به زین...ز راه بزرگی نه از راه کینچنان بد که ابلیس روزی پگاه...بیامد بسان یکی نیکخواهدل مهتر از راه نیکی ببرد...جوان گوش گفتار او را سپردبدو گفت پیمانت خواهم نخست...پس آنگه سخن برگشایم درستجوان نیکدل گشت فرمانش کرد...چنان چون بفرمود سوگند خوردکه راز تو با کس نگویم ز بن...ز تو بشنوم هر چه گویی سخنبدو گفت جز تو کسی کدخدای...چه باید همی با تو اندر سرایچه باید پدرکش پسر چون تو بود...یکی پندت را من بیاید شنودزمانه برین خواجه ی سالخورد...همی دیر ماند تو اندر نوردبگیر این سر مایهور گاه او...ترا زیبد اندر جهان جاه اوگرین گفته ی من تو آری بجای...جهان را تو باشی یکی کدخدایچو ضحاک بشنید و اندیشه کرد...ز خون پدر شد دلش پر ز دردبدابلیس گفت این سزاوار نیست...دگرگوی کین از در کار نیستبدوگفت اگر بگذری زین سخن...بتابی ز سوگند و پیمان ز بنبماند به گردنت سوگند و بند...شوی خوار و ماند پدرت ارجمندسر مرد تازی به دام آورید...چنان شد که فرمان او برگزیدبپرسید کین چاره با من بگوی...چه رویست راه و بهانه مجویبدو گفت من چاره سازم ترا...به خورشید سر برفرازم ترامر آن پادشا را در اندر سرای...یکی بوستان بد گرانمایه جایگرانمایه شبگیر برخاستی...ز بهر نیایش برآراستیسر و تن بشستی نهفته به باغ...پرستنده با او نبردی چراغبراورد وارونه ابلیس بند...یکی ژرف چاهش به ره بر بکندسر تازیان مهتر نامجوی...شب آمد سوی باغ بنهاد رویچو آمد به نزدیک آن ژرف چاه...یکایک نگون شد سر بخت شاهبه چاه اندر افتاد و بشکست پست...شد آن نیکدل مرد یزدانپرستپس ابلیس وارونه آن ژرف چاه ... به خاک اندر آگند و بسپرد راهبه هر نیک و بد شاه آزادمرد...به فرزندبر نازده باد سردهمی پروریدش به ناز و به رنج...بدو بود شاد و بدو داد گنجچنان بدگهر شوخ فرزند او...نجست از ره شرم پیوند اوبه خون پدر گشت همداستان...ز دانا شنیدستم این داستانکه فرزند بد گر شود نره شیر...به خون پدر هم نباشد دلیرمگر در نهانش سخن دیگرست...پژوهنده را راز با مادرستسبک مایه ضحاک بیدادگر...بدین چاره بگرفت گاه پدربه سر برنهاد افسر تازیان...بریشان ببخشید سود و زیان
لایک کامنت و سابسکرایب فراموش نشه
بوس به روی ماهتون
خوش اومدید به دورهمی شاهنامه خونیمون
رسیدیم به اونجا که قراره یه قراردادی بین شیطان و یه پسر که بعد از مدتی میشه یک شخصیت به شدت منفور بسته بشه و داستان جمشید هم یه تکونی بخوره
جمشید
چنین سال سیصد همی رفت کار…ندیدند مرگ اندر آن روزگارز رنج و ز بدشان نبود آگهی…میان بسته دیوان بسان رهیبه فرمان مردم نهاده دو گوش…ز رامش جهان پر ز آوای نوشچنین تا بر آمد برین سالیان…همی تافت از فر ، شاه کیانجهان سربهسر گشته او را رهی…نشسته جهاندار با فرهییکایک به تخت مهی بنگرید…به گیتی جز از خویشتن را ندیدز گیتی سر شاه یزدان شناس…ز یزدان بپیچید و شد ناسپاسگرانمایگان را ز لشگر بخواند…چه مایه سخن پیش ایشان براندچنین گفت با سالخورده مهان…که جز خویشتن را ندانم جهانهنر در جهان از من آمد پدید…چو من نامور تخت شاهی ندیدجهان را به خوبی من آراستم…چنانست گیتی کجا خواستمخور و خواب و آرامتان از منست…همان پوشش و کامتان از منستبزرگی و دیهیم شاهی مراست…که گوید که جز من کسی پادشاستهمه موبدان سرفگنده نگون…چرا کس نیارست گفتن ، نه چونچو این گفته شد فر یزدان از وی…بگشت و جهان شد پر از گفتوگویهنر چون بپیوست با کردگار…شکست اندر آورد و برگشت کارچه گفت آن سخنگوی با ترس و هوش…چو خسرو شدی بندگی را بکوشبه یزدان هر آنکس که شد ناسپاس…به دلش اندر آید ز هر سو هراسبه جمشید بر تیرهگون گشت روز…همی کاست آن فر گیتیفروز
گفتار اندر داستان مرداسیکی مرد بود اندر آن روزگار...ز دشت سواران نیزه گزارگرانمایه هم شاه و هم نیکمرد...ز ترس جهاندار با باد سردکه مرداس نام گرانمایه بود...به داد و دهش برترین پایه بودمراو را ز دوشیدنی چارپای...ز هر یک هزار آمدندی به جایهمان گاو دوشا به فرمان بری...همان تازی اسپان همه گوهریبز و شیرور میش بد همچنین...به دوشندگان داده بد پاک دینبه شیر آن کسی را که بودی نیاز...بدان خواسته دست بردی فرازپسر بد مرین پاکدل را یکی...که از مهر بهره ش نبود اندکیجهانجوی را نام ضحاک بود...دلیر و سبکسار و ناپاک بودکجا بیور اسپش همی خواندند...چنین نام بر پهلوی راندندکجا بیور از پهلوانی شمار...بود بر زبان دری دههزارز اسپان تازی به زرین ستام...ورا بود بیور که بردند نامشب و روز بودی دو بهره به زین...ز راه بزرگی نه از راه کینچنان بد که ابلیس روزی پگاه...بیامد بسان یکی نیکخواهدل مهتر از راه نیکی ببرد...جوان گوش گفتار او را سپردبدو گفت پیمانت خواهم نخست...پس آنگه سخن برگشایم درستجوان نیکدل گشت فرمانش کرد...چنان چون بفرمود سوگند خوردکه راز تو با کس نگویم ز بن...ز تو بشنوم هر چه گویی سخنبدو گفت جز تو کسی کدخدای...چه باید همی با تو اندر سرایچه باید پدرکش پسر چون تو بود...یکی پندت را من بیاید شنودزمانه برین خواجه ی سالخورد...همی دیر ماند تو اندر نوردبگیر این سر مایهور گاه او...ترا زیبد اندر جهان جاه اوگرین گفته ی من تو آری بجای...جهان را تو باشی یکی کدخدایچو ضحاک بشنید و اندیشه کرد...ز خون پدر شد دلش پر ز دردبدابلیس گفت این سزاوار نیست...دگرگوی کین از در کار نیستبدوگفت اگر بگذری زین سخن...بتابی ز سوگند و پیمان ز بنبماند به گردنت سوگند و بند...شوی خوار و ماند پدرت ارجمندسر مرد تازی به دام آورید...چنان شد که فرمان او برگزیدبپرسید کین چاره با من بگوی...چه رویست راه و بهانه مجویبدو گفت من چاره سازم ترا...به خورشید سر برفرازم ترامر آن پادشا را در اندر سرای...یکی بوستان بد گرانمایه جایگرانمایه شبگیر برخاستی...ز بهر نیایش برآراستیسر و تن بشستی نهفته به باغ...پرستنده با او نبردی چراغبراورد وارونه ابلیس بند...یکی ژرف چاهش به ره بر بکندسر تازیان مهتر نامجوی...شب آمد سوی باغ بنهاد رویچو آمد به نزدیک آن ژرف چاه...یکایک نگون شد سر بخت شاهبه چاه اندر افتاد و بشکست پست...شد آن نیکدل مرد یزدانپرستپس ابلیس وارونه آن ژرف چاه ... به خاک اندر آگند و بسپرد راهبه هر نیک و بد شاه آزادمرد...به فرزندبر نازده باد سردهمی پروریدش به ناز و به رنج...بدو بود شاد و بدو داد گنجچنان بدگهر شوخ فرزند او...نجست از ره شرم پیوند اوبه خون پدر گشت همداستان...ز دانا شنیدستم این داستانکه فرزند بد گر شود نره شیر...به خون پدر هم نباشد دلیرمگر در نهانش سخن دیگرست...پژوهنده را راز با مادرستسبک مایه ضحاک بیدادگر...بدین چاره بگرفت گاه پدربه سر برنهاد افسر تازیان...بریشان ببخشید سود و زیان
لایک کامنت و سابسکرایب فراموش نشه
بوس به روی ماهتون
- دسته بندی
- تفریح و سرگرمی
- برچسب
- شاهنامه فردوسی, حکیم ابوالقاسم فردوسی, حکیم سخن
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند