Write For Us

شاهنامه فردوسی با آناهیتا الف - شاهنامه خوانی قسمت دهم - بوسه ی شیطان و پادشاه نیمه

E-Commerce Solutions SEO Solutions Marketing Solutions
2 نمایش
Published
سلام به روی ماهتون
ممنونم از همراهیتون و پیام های دلگرم کننده ای که می فرستید
خب بریم سراغ ادامه داستان
ضحاک
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن...یکی بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوی من تافتی...ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز فرمان کنی...نپیچی ز گفتار و پیمان کنی
جهان سربه‌سر پادشاهی تراست...دد و مردم و مرغ و ماهی تراست
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت...یکی چاره کرد از شگفتان شگفت
جوانی برآراست از خویشتن...سخنگوی و بینادل و پاک تن
همیدون به ضحاک بنهاد روی...نبودش جز از آفرین گفت و گوی
بدو گفت اگر شاه را در خورم...یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش...ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورش خانه ی پادشا...بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش...که کمتر بد از کشتنی ها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای...خورشگر بیاورد یک یک به جای
به خونش بپرورد برسان شیر...بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند...به فرمان او دل گروگان کند
خورش زرده ی خایه دادش نخست...بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و برو آفرین کرد سخت...مژه یافت خواندش ورا نیکبخت
چنین گفت ابلیس نیرنگساز...که جاوید زی شاد و گردن فراز
که فردات زان گونه سازم خورش...کزو آیدت سربه‌سر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت...که فردا ز خوردن چه سازم شگفت
دگر روز چون گنبد لاژورد...برآورد و بنمود یاقوت زرد
خورشهای کبک و تذرو سپید...بسازید و آمد دلی پرامید
شه تازیان چون به خوان دست برد...سر کم خرد مهر او را سپرد
یه دیگر به مرغ و کباب بره...بیاراست خوان از خورش یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان...خورش کرد از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب...همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد...شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که تا آرزوی...چه خواهی بگو با من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا...همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست...همه توشه ی جانم از چهرتست
یکی حاجتستم به پیروز شاه...و گرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوی...ببوسم بمالم برو چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی...نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دارم من این کام تو...بلندی گرد زین مگر نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت اوی...همی بوسه داد از بر سفت اوی
ببوسید و شد در زمین ناپدید...کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برست...غمی گشت و از هر سویی چاره جست
سرانجام ببرید هر دو ز کفت...سزد گر بمانی بدین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه...برآمد دگر باره از کتف شاه
بزشکان فرزانه گرد آمدند...همه یک‌ بیک داستان ها زدند
ز هر گونه نیرنگ ها ساختند...مر آن درد را چاره نشناختند
بسان بزشکی پس ابلیس تفت...به فرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کین بودنی کار بود...بمان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد...نباید جزین چاره‌ای نیز کرد
به جز مغز مردم مده‌شان خورش...مگر خود بمیرند ازین پرورش
سر نره دیوان از این جست و جوی...چه جست و چه دید اندرین گفت و گوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان...که پردخته ماند ز مردم جهان



بریم ایران ببینیم چه خبره:
از آن پس برآمد ز ایران خروش…پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید…گسستند پیوند با جمشید
برو تیره شد فره ی ایزدی…به کژی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسروی…یکی نامجویی به هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته…دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک برآمد از ایران سپاه…سوی تازیان برگرفتند راه
شنودند کانجا یکی مهترست…پر از هول شاه اژدها پیکرست
سواران ایران همه شاهجوی…نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی برو آفرین خواندند…ورا شاه ایران زمین خواندند
مران اژدهافش بیامد چو باد…بدایران زمین تاج بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشکری…گزین کرد گردان هر کشوری
سوی تخت جمشید بنهاد روی…چو انگشتری کرد گیتی بر اوی
چو جمشید را بخت شد کندرو…به تنگ اندر آمد سپهدار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه…بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چو صدسالش اندر جهان کس ندید…برو نام شاهی و او ناپدید
صدم سال روزی به دریای چین…پدید آمد آن شاه ناپاک دین
نهان بود چند از بد اژدها…نیامد به فرجام هم زو رها
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ…یکایک ندادش زمانی درنگ
بد اره ش سراسر به دو نیم کرد…جهان را از او پاک پر ‌بیم کرد
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه…زمانه ربودش چو بیجاده کاه
ازو بیش بر تخت شاهی که بود…بدان رنج بردن چه آمدش سود
گذشته برو سالیان هفتصد…پدید آوریده همه نیک و بد
چه باید همی زندگانی دراز…چو گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش…جز آواز نرمت نیارد به گوش
یکایک چو گویی که گسترد مهر…نخواهد نمودن به بد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی…همه راز دل را گشایی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد…به دلت اندر از درد خون آورد

ممنونم از همراهیتون
اگر از دیدین این ویدیو لذت بردید منو به دوستانتون معرفی کنید و نظرتون رو برام بنویسید
لایک و سابسکرایب هم فراموشتون نشه
بوس به روی ماهتون
دسته بندی
تفریح و سرگرمی
برچسب
شاهنامه فردوسی, شاهنامه خوانی, حکیم ابوالقاسم فردوسی
وارد شوید یا ثبت نام کنید تا دیدگاه ارسال کنید.
اولین نفری باشید که دیدگاه ارائه می کند